2p
ادامه ی پارت قبلی ولی اول چند تا چیز بهتون بگم هارلی سنش چندین قرن هست عزیزانم چون نفرین شده ولی سن انسانیش توی خط زمانی توکیو مانجی 13 و تو خط زمانی بانتن 20 سالش هست و خب بله هارلی شغل اصلیش پلیس مخفیه بسه دیگه بریم سر ادامه اها یونیفرم مدرسه ی هارلی با بقیه فرق میکنه عکس یونیفرم عکس پارته و اینکه چون اون سنش چندین قرن هست میتونه از این کلاس به اون کلاس بره چون هوش فوق بالایی داره
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هنوز از زبون هارلی
بعد از اینکه دهن اون دوتا پسر رو سرویس کردم با خودم گفتم بهتره تا داداشم جرم نداده برگردم خونه و رفتم
وقتی رسیدم خونه و درو باز کردم دیدم مهمون خدا نخواسته داریم ولی با این حال رفتم بهشون سلام کردم بعد دیدم که عه اینا که چیفویو و تاکه میچی با مایکی و دراکن و باجی هستن
ولی چون امروز زیادی ناراحت بودم رفتم تو اتاقم و شروع به گریه کردن کردم دلیلش هم این بود که از وقتی به این مدرسه رفتم داداشم باهام سرد شده بود
از زبون هارو
امروز بعد از اینکه هارلی رو برم مدرسه رفتم خونه ولی هارلی باهام نیومد عجیبه چون همیشه با من میومد خونه ولی خب نگرانش بودم که اتفاقی براش نیوفته یکم گذشت و هارلی برگشت خونه به هممون سلام کرد ولی میدونستم ناراحته چون هر وقت ناراحت میشه برق چشماش ناپدید میشن میخواستم لرم یه چیزی بهش بگم که خوشحال بشه اما رفت تو اتاق و درو قفل کرد
دیدم مایکی خوابیده دراکن هم همش قر میزد که چیفویو گفت: هارو سان میگم رفتار هارلی چان امروز عجیب بود مثل همیشه شاد و شنگول نبود
من: ببینم شما خواهرم رو میشناسید؟
باجی: اره میشناسیم تو مدرسه باهم اشنا شدیم
من: خب امروز تولدشه ولی خودش نمیدونه
تاکه: خب پس براش جشن تولد بگیریم؟
من: فکر خوبیه ولی خواهرم کیک تولد خونگی نمیخوره پس من یه زنگ به اوراکو چان میزنم تا بیاد هارلی رو سرگرم کنه تا ما کار ها رو انجام بدیم
همه: باشه
رفتم یه زنگ به اوراکو چان زدم وگفتم بیاد
زنگ خونه رو زد و به سرعت نور درو باز کردم و ماجرا رو به اونم گفتم به مایکی هم گفتم کل تومان رو بیاره برا تولد
باجی و چیفویو شدن مسئول تدارکات خونه من هم مسئول کیک شدم دراکن هم رفت کادو بگیره برای خواهرم
از زبون هارلی
همینطور گریه میکردم که در اتاقم باز شو و با کمال تعجب اورا بود سریع رفتم بغلش کردم و همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم اونم همش دلداریم میداد
اورا: میگم هیون جی میای یه سر بریم بستنی فروشی؟
من: باشه(یه حالت کیوت)
با اورا چان رفیم بستی فروشی و. اورا چان یه بستی وانیلی گرفت و منم یه ظرف فوق العاده بزرگ بستنی شکلاتی
اورا چان: هارلی این دیگه چیه چتق میشی ها
من: بستنی بخور ساکت باش
یکم بعد که اورا بستنی خودش رو تموم کرد من هنوز میخوردم چون من سیری ناپذیرمـ بعد دیدم یکی که موهاش سفیده و ماسک زده اومد داخل بستنی فروشی سریع بلند شدم و رفتم پیشش خودش بود سانزو بود رفتم بغلش کردم اونم وقتی فهمید منم بغلم کرد و به اورا گفتم برا اونم بستنی بگیره و اون ناچا بود براش بگیره چون اگه نگیره میدونه چه اتفاقی قراره بیوفته
اورا برا سانزو هم یه بستنی وانیلی گرفت سانزو مشغول خوردن شد که گوشیش زنگ خورد و گفت که باید بره
.....
دیگه ادامشو نمیدونم چی کار کنم برا همین باید بگم
. ــ
ادامه دارد جانم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینم از این بل بل ایده بدین
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هنوز از زبون هارلی
بعد از اینکه دهن اون دوتا پسر رو سرویس کردم با خودم گفتم بهتره تا داداشم جرم نداده برگردم خونه و رفتم
وقتی رسیدم خونه و درو باز کردم دیدم مهمون خدا نخواسته داریم ولی با این حال رفتم بهشون سلام کردم بعد دیدم که عه اینا که چیفویو و تاکه میچی با مایکی و دراکن و باجی هستن
ولی چون امروز زیادی ناراحت بودم رفتم تو اتاقم و شروع به گریه کردن کردم دلیلش هم این بود که از وقتی به این مدرسه رفتم داداشم باهام سرد شده بود
از زبون هارو
امروز بعد از اینکه هارلی رو برم مدرسه رفتم خونه ولی هارلی باهام نیومد عجیبه چون همیشه با من میومد خونه ولی خب نگرانش بودم که اتفاقی براش نیوفته یکم گذشت و هارلی برگشت خونه به هممون سلام کرد ولی میدونستم ناراحته چون هر وقت ناراحت میشه برق چشماش ناپدید میشن میخواستم لرم یه چیزی بهش بگم که خوشحال بشه اما رفت تو اتاق و درو قفل کرد
دیدم مایکی خوابیده دراکن هم همش قر میزد که چیفویو گفت: هارو سان میگم رفتار هارلی چان امروز عجیب بود مثل همیشه شاد و شنگول نبود
من: ببینم شما خواهرم رو میشناسید؟
باجی: اره میشناسیم تو مدرسه باهم اشنا شدیم
من: خب امروز تولدشه ولی خودش نمیدونه
تاکه: خب پس براش جشن تولد بگیریم؟
من: فکر خوبیه ولی خواهرم کیک تولد خونگی نمیخوره پس من یه زنگ به اوراکو چان میزنم تا بیاد هارلی رو سرگرم کنه تا ما کار ها رو انجام بدیم
همه: باشه
رفتم یه زنگ به اوراکو چان زدم وگفتم بیاد
زنگ خونه رو زد و به سرعت نور درو باز کردم و ماجرا رو به اونم گفتم به مایکی هم گفتم کل تومان رو بیاره برا تولد
باجی و چیفویو شدن مسئول تدارکات خونه من هم مسئول کیک شدم دراکن هم رفت کادو بگیره برای خواهرم
از زبون هارلی
همینطور گریه میکردم که در اتاقم باز شو و با کمال تعجب اورا بود سریع رفتم بغلش کردم و همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم اونم همش دلداریم میداد
اورا: میگم هیون جی میای یه سر بریم بستنی فروشی؟
من: باشه(یه حالت کیوت)
با اورا چان رفیم بستی فروشی و. اورا چان یه بستی وانیلی گرفت و منم یه ظرف فوق العاده بزرگ بستنی شکلاتی
اورا چان: هارلی این دیگه چیه چتق میشی ها
من: بستنی بخور ساکت باش
یکم بعد که اورا بستنی خودش رو تموم کرد من هنوز میخوردم چون من سیری ناپذیرمـ بعد دیدم یکی که موهاش سفیده و ماسک زده اومد داخل بستنی فروشی سریع بلند شدم و رفتم پیشش خودش بود سانزو بود رفتم بغلش کردم اونم وقتی فهمید منم بغلم کرد و به اورا گفتم برا اونم بستنی بگیره و اون ناچا بود براش بگیره چون اگه نگیره میدونه چه اتفاقی قراره بیوفته
اورا برا سانزو هم یه بستنی وانیلی گرفت سانزو مشغول خوردن شد که گوشیش زنگ خورد و گفت که باید بره
.....
دیگه ادامشو نمیدونم چی کار کنم برا همین باید بگم
. ــ
ادامه دارد جانم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینم از این بل بل ایده بدین
۱.۱k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.