ترس از گذشته 2
ادامه ی پارت قبلی ولی اول چند تا چیز بهتون بگم یوکی قدرت بدنیش با مایگی برابری میکنه و اینکه چون روز اول مدرسه بود میتونستید لباس متنوع بپوشید همین دیگه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هنوز از زبون یوکی
بعد از اینکه دهن اون دوتا پسر رو سرویس کردم با خودم گفتم بهتره تا داداشم جرم نداده برگردم خونه و رفتم
وقتی رسیدم خونه و درو باز کردم دیدم مهمون خدا نخواسته داریم ولی با این حال رفتم بهشون سلام کردم بعد دیدم که عه اینا که چیفویو و تاکه میچی با مایکی و دراکن و باجی هستن
ولی چون امروز زیادی ناراحت بودم رفتم تو اتاقم و شروع به گریه کردن کردم دلیلش هم این بود که از وقتی به این مدرسه رفتم داداشم باهام سرد شده بود
از زبون یوکینه
امروز بعد از اینکه یوکی رو برم مدرسه خودمم رفتم سر کلاس بعد از اینکه کلاسم تموم سد رفتم خونه ولی یوکی باهام نیومد عجیبه چون همیشه با من میومد خونه ولی خب نگرانش بودم که اتفاقی براش نیوفته یکم گذشت و یوکی برگشت خونه به هممون سلام کرد ولی میدونستم ناراحته چون هر وقت ناراحت میشه برق چشماش ناپدید میشن میخواستم برم یه چیزی بهش بگم که خوشحال بشه اما رفت تو اتاق و درو قفل کرد
دیدم مایکی خوابیده دراکن هم همش قر میزد که چیفویو گفت: یوکینه میگم رفتار یوکی چان امروز عجیب بود مثل همیشه شاد و شنگول نبود
من: ببینم شما خواهرم رو میشناسید؟
باجی: اره میشناسیم تو مدرسه باهم اشنا شدیم
من: خب امروز سالگرد دوستی اون و اوراکو عه ولی خودش یادش رفته
تاکه: خب پس براش جشن بگیریم؟
من: فکر خوبیه ولی خواهرم کیک خونگی نمیخوره پس من یه زنگ به اوراکو چان میزنم تا بیاد یوکی رو سرگرم کنه تا ما کار ها رو انجام بدیم
همه: باشه
رفتم یه زنگ به اوراکو چان زدم وگفتم بیاد
زنگ خونه رو زد و به سرعت نور درو باز کردم و ماجرا رو به اونم گفتم به مایکی هم گفتم کل تومان رو بیاره برا جشن
باجی و چیفویو شدن مسئول تدارکات خونه من هم مسئول کیک شدم
از زبون یوکی
همینطور گریه میکردم که در اتاقم باز شد و با کمال تعجب اورا بود سریع رفتم بغلش کردم و همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم اونم همش دلداریم میداد
اورا: میگم یوکی میای یه سر بریم بستنی فروشی؟
من: باشه(یه حالت کیوت)
با اورا چان رفتیم بستی فروشی و. اورا چان یه بستی وانیلی گرفت و منم یه ظرف فوق العاده بزرگ بستنی شکلاتی
اورا چان: یوکی این دیگه چیه چاق میشی ها
من: بستنی بخور ساکت باش
یکم بعد که اورا بستنی خودش رو تموم کرد من هنوز میخوردم چون من سیری ناپذیرمـ بعد دیدم یکی که موهاش سفیده و ماسک زده اومد داخل بستنی فروشی سریع بلند شدم و رفتم پیشش خودش بود سانزو بود رفتم بغلش کردم اونم وقتی فهمید منم بغلم کرد و به اورا گفتم برا اونم بستنی بگیره و اون ناچار بود براش بگیره چون اگه نگیره میدونه چه اتفاقی قراره بیوفته
اورا برا سانزو هم یه بستنی وانیلی گرفت سانزو مشغول خوردن شد که گوشیش زنگ خورد و گفت که باید بره
.....
دیگه ادامشو نمیدونم چی کار کنم برا همین باید بگم
. ــ
ادامه دارد جانم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینم از این بل بل ایده بدین
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هنوز از زبون یوکی
بعد از اینکه دهن اون دوتا پسر رو سرویس کردم با خودم گفتم بهتره تا داداشم جرم نداده برگردم خونه و رفتم
وقتی رسیدم خونه و درو باز کردم دیدم مهمون خدا نخواسته داریم ولی با این حال رفتم بهشون سلام کردم بعد دیدم که عه اینا که چیفویو و تاکه میچی با مایکی و دراکن و باجی هستن
ولی چون امروز زیادی ناراحت بودم رفتم تو اتاقم و شروع به گریه کردن کردم دلیلش هم این بود که از وقتی به این مدرسه رفتم داداشم باهام سرد شده بود
از زبون یوکینه
امروز بعد از اینکه یوکی رو برم مدرسه خودمم رفتم سر کلاس بعد از اینکه کلاسم تموم سد رفتم خونه ولی یوکی باهام نیومد عجیبه چون همیشه با من میومد خونه ولی خب نگرانش بودم که اتفاقی براش نیوفته یکم گذشت و یوکی برگشت خونه به هممون سلام کرد ولی میدونستم ناراحته چون هر وقت ناراحت میشه برق چشماش ناپدید میشن میخواستم برم یه چیزی بهش بگم که خوشحال بشه اما رفت تو اتاق و درو قفل کرد
دیدم مایکی خوابیده دراکن هم همش قر میزد که چیفویو گفت: یوکینه میگم رفتار یوکی چان امروز عجیب بود مثل همیشه شاد و شنگول نبود
من: ببینم شما خواهرم رو میشناسید؟
باجی: اره میشناسیم تو مدرسه باهم اشنا شدیم
من: خب امروز سالگرد دوستی اون و اوراکو عه ولی خودش یادش رفته
تاکه: خب پس براش جشن بگیریم؟
من: فکر خوبیه ولی خواهرم کیک خونگی نمیخوره پس من یه زنگ به اوراکو چان میزنم تا بیاد یوکی رو سرگرم کنه تا ما کار ها رو انجام بدیم
همه: باشه
رفتم یه زنگ به اوراکو چان زدم وگفتم بیاد
زنگ خونه رو زد و به سرعت نور درو باز کردم و ماجرا رو به اونم گفتم به مایکی هم گفتم کل تومان رو بیاره برا جشن
باجی و چیفویو شدن مسئول تدارکات خونه من هم مسئول کیک شدم
از زبون یوکی
همینطور گریه میکردم که در اتاقم باز شد و با کمال تعجب اورا بود سریع رفتم بغلش کردم و همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم اونم همش دلداریم میداد
اورا: میگم یوکی میای یه سر بریم بستنی فروشی؟
من: باشه(یه حالت کیوت)
با اورا چان رفتیم بستی فروشی و. اورا چان یه بستی وانیلی گرفت و منم یه ظرف فوق العاده بزرگ بستنی شکلاتی
اورا چان: یوکی این دیگه چیه چاق میشی ها
من: بستنی بخور ساکت باش
یکم بعد که اورا بستنی خودش رو تموم کرد من هنوز میخوردم چون من سیری ناپذیرمـ بعد دیدم یکی که موهاش سفیده و ماسک زده اومد داخل بستنی فروشی سریع بلند شدم و رفتم پیشش خودش بود سانزو بود رفتم بغلش کردم اونم وقتی فهمید منم بغلم کرد و به اورا گفتم برا اونم بستنی بگیره و اون ناچار بود براش بگیره چون اگه نگیره میدونه چه اتفاقی قراره بیوفته
اورا برا سانزو هم یه بستنی وانیلی گرفت سانزو مشغول خوردن شد که گوشیش زنگ خورد و گفت که باید بره
.....
دیگه ادامشو نمیدونم چی کار کنم برا همین باید بگم
. ــ
ادامه دارد جانم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینم از این بل بل ایده بدین
۴.۱k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.