پارت سوم.
پارت سوم.
سارا: من برده تو نیستم.... من برده هیچکس نیستم...
جونگ کوک: حالا که فعلا برده منی........ این دختره خیلی زبونش درازه..... فک کنم باهاش حال نکنم...... این دختره رو ببرید به بخش اشپزخونه.......
محکم منو گرفتن و بردن.... نفهمیدم اوضاع اون دخترای بیچاره چی میشه.....
هی، این دختره هم به جمع شما اضافه شده.... لباسای کلفتی رو بهش بدید.....
بله چشم.......
سارا: بالاخره دستامو باز کردن.... یه دختر اومد جلو و یه دست لباس بهم داد... معلوم بود لباسای کلفتی بود.....
من اینو نمیپوشم......
دختر: دختر جان بهتره بپوشیش... وگرنه بهت بد تموم میشه... تازه از خداتم باشه تو بخش اشپزخونه هستی..........
سارا: م من منظورت چیه منظورت چیه از خداتم باشه؟ اخه چه ادم اسکلی از خداشه که اینجا باشه.....
دختر: خیلیا از خداشونه.... برو دعای رییس بکن که تو رو اینجا گذاشته، وگرنه میتونست تورو برداره واسه خودش.....
سارا: م منظورت چیه....
دختر: رییس میتونه هر برده ای که میخواد رو برداره.... امیدوارم منظورم رو بفهمی خب ببین.....
سارا: دیگه نمیخوام توضیح بدی........ نفسم بند اومده بود..... واقعا چطور ممکنه.........
دختر: خب پس بهتره بری و این لباس رو تنت بکنی.........
سارا: بدش به من.....
دختر: برو تو اون اتاق عوض کن...
سارا: هی..... من سارام.. سارایی که از شیرمرغ تا جون ادمیزاد براش فراهم بوده کارش به دست فروشی و در اخر به برده ای رسید............ خدایا خودت کمکم کن... التماست میکنم.......
دختر: اسم من الیزابت هست...... اسم تو چی هست.... راستی چطور اینقد خوب کره ای بلدی.... راستی چهرت هم نمیخوره که المانی باشی....
سارا: اسم من سارا هست..... خب کره ای رو بلدم دیگه... خب اره المانی نیستم.....
الیزابت: خب اهل کجایی...
سارا: اون پسره که بهش میگن رییس هم ازم پرسید اما جوابش ندادم...... دیدم الیزابت با دستش زد به صورتش.... چی چی شده...
الیزابت: چ چی.. جواب رییس ندادی... وای خدا...... واقعا خدا بهت رحم کرد دختر......
سارا: من برده کسی نیستم...
الیزابت: دختر بازم بهت میگم برو خداروشکر کن اومدی تو بخش کلفتی.....
خب بیا این گوشتارو تکه کن......
سارا: دستامو شستم و شروع به کار شدم...............
سارا: من برده تو نیستم.... من برده هیچکس نیستم...
جونگ کوک: حالا که فعلا برده منی........ این دختره خیلی زبونش درازه..... فک کنم باهاش حال نکنم...... این دختره رو ببرید به بخش اشپزخونه.......
محکم منو گرفتن و بردن.... نفهمیدم اوضاع اون دخترای بیچاره چی میشه.....
هی، این دختره هم به جمع شما اضافه شده.... لباسای کلفتی رو بهش بدید.....
بله چشم.......
سارا: بالاخره دستامو باز کردن.... یه دختر اومد جلو و یه دست لباس بهم داد... معلوم بود لباسای کلفتی بود.....
من اینو نمیپوشم......
دختر: دختر جان بهتره بپوشیش... وگرنه بهت بد تموم میشه... تازه از خداتم باشه تو بخش اشپزخونه هستی..........
سارا: م من منظورت چیه منظورت چیه از خداتم باشه؟ اخه چه ادم اسکلی از خداشه که اینجا باشه.....
دختر: خیلیا از خداشونه.... برو دعای رییس بکن که تو رو اینجا گذاشته، وگرنه میتونست تورو برداره واسه خودش.....
سارا: م منظورت چیه....
دختر: رییس میتونه هر برده ای که میخواد رو برداره.... امیدوارم منظورم رو بفهمی خب ببین.....
سارا: دیگه نمیخوام توضیح بدی........ نفسم بند اومده بود..... واقعا چطور ممکنه.........
دختر: خب پس بهتره بری و این لباس رو تنت بکنی.........
سارا: بدش به من.....
دختر: برو تو اون اتاق عوض کن...
سارا: هی..... من سارام.. سارایی که از شیرمرغ تا جون ادمیزاد براش فراهم بوده کارش به دست فروشی و در اخر به برده ای رسید............ خدایا خودت کمکم کن... التماست میکنم.......
دختر: اسم من الیزابت هست...... اسم تو چی هست.... راستی چطور اینقد خوب کره ای بلدی.... راستی چهرت هم نمیخوره که المانی باشی....
سارا: اسم من سارا هست..... خب کره ای رو بلدم دیگه... خب اره المانی نیستم.....
الیزابت: خب اهل کجایی...
سارا: اون پسره که بهش میگن رییس هم ازم پرسید اما جوابش ندادم...... دیدم الیزابت با دستش زد به صورتش.... چی چی شده...
الیزابت: چ چی.. جواب رییس ندادی... وای خدا...... واقعا خدا بهت رحم کرد دختر......
سارا: من برده کسی نیستم...
الیزابت: دختر بازم بهت میگم برو خداروشکر کن اومدی تو بخش کلفتی.....
خب بیا این گوشتارو تکه کن......
سارا: دستامو شستم و شروع به کار شدم...............
۶۱.۲k
۲۳ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.