Teh soul who killed his body
(روحی که جسمش رو کشت)
بارون میومد ، دلم می خواست فریاد بزنم تا بلاخره یکی صدامو بشنوه ولی انگار یکی دستشو گذاشته بود روی گلوم و فشار میداد . نمی تونستم نفس بکشم
هوا تاریک شد ، رعد و برق می زد و بعدش آسمون روشن میشد . من توی خونه ای زندگی می کردم که سال ها بود کسی واردش نشده بود
خونم اسم داشت ، خونه ی تسخیر شده...همه به همین اسم صداش می کردن
مثل همیشه سرد و تاریک بود ، همه ی پنجره ها باز بود و باد بارون رو به داخل خونه هدایت می کرد
تخت قدیمی شکسته ای که جلوی پنجره ی بزرگ خونه که به عظمت یک دیوار بود قرار داشت ، خیس شده بود ، همیشه عاشق آسمون بودم...هرموقع حالم بد بود درکم می کرد و باهام گریه می کرد ، هرموقع اعصبانی بودم رعد و برق می زد و یهو تاریک می شد
من مثل یک مرده بودم که زیر قطرات بارون ایستاده بود تا خیس بشه...با اینکه کسی توی اون خونه نبود و حتی نزدیکش هم نمی شد وقتی می خواستم فریاد بزنم و از گریه جیغ بکشم دستی دور گلوم حلقه می شد و انگشتایی روی دهانم قرار می گرفت
بعد از اون روز دیگه حتی اشک هامم باهام قهر کرده بودن ، روزی که دختری برای ورود به خونه در رو شکست...
اون دختر اولین و آخرین فردی بود که از وجود من توی اون خونه خبر داشت
وقتی وارد خونه شد ترس تمام وجودم رو گرفت سالها بود که با کسی روبه رو نشده بودم
از اونروز ذهنم تمامش شده بود اون دختر و سوالش
خیلی جوون بود برای اینکه بتونه اینقدر ذهن فردی سرد و بی روح مثل من رو درگیر کنه
اون روز اون بدون اینکه ازم بترسه و یا حتی استرس داشته باشه با آرامش کامل ازم پرسید تو کی هستی ؟
سوالی که شاید اگر هرکس دیگه ای بود می پرسید ولی اون...اون خاص بود ، ارامش خاصی توی صداش بود و قیافش کمی اشنا بود
من کی هستم ؟ من کی هستم ؟ دیگه حتی خودمم خودمو نمی شناختم
سال ها بود این فردی که دارم توی جسمش زندگی می کنم دیگه وجود نداشت ، حتی اسمشم یادم نمی اومد
آره...من همون روحی بودم که مردم ازم می ترسیدن ، همون روحی بودم که جسمی نداشت...
من از اون روز مردم ، روزی که دختر کوچولوم رفت و به اسمونا سفر کرد
تنها افرادی زنده ی توی خونم توی یک قاب عکس بودن ، یک قاب عکس قدیمی و خاک گرفته که دخترم و کسی که عاشقش بودم با لبخند منو نگاه می کردند
قیافه ی اون دختر خیلی شبیه دختر بچه ی توی عکس بود ، کارتی که به گردنش داشت اسمش رو نوشته بود ، امیلی...
اسمش هم اشنا بود ولی چیزی برای یاداوری نداشتم
سال ها قبل بعد از فوت اون دو فرشته ی زندگیم من همه چی رو پاک کردم و اون ادمی که منو به این روز کشوند رو کشتم
اره درسته ، من جسمم رو کشتم...
بارون میومد ، دلم می خواست فریاد بزنم تا بلاخره یکی صدامو بشنوه ولی انگار یکی دستشو گذاشته بود روی گلوم و فشار میداد . نمی تونستم نفس بکشم
هوا تاریک شد ، رعد و برق می زد و بعدش آسمون روشن میشد . من توی خونه ای زندگی می کردم که سال ها بود کسی واردش نشده بود
خونم اسم داشت ، خونه ی تسخیر شده...همه به همین اسم صداش می کردن
مثل همیشه سرد و تاریک بود ، همه ی پنجره ها باز بود و باد بارون رو به داخل خونه هدایت می کرد
تخت قدیمی شکسته ای که جلوی پنجره ی بزرگ خونه که به عظمت یک دیوار بود قرار داشت ، خیس شده بود ، همیشه عاشق آسمون بودم...هرموقع حالم بد بود درکم می کرد و باهام گریه می کرد ، هرموقع اعصبانی بودم رعد و برق می زد و یهو تاریک می شد
من مثل یک مرده بودم که زیر قطرات بارون ایستاده بود تا خیس بشه...با اینکه کسی توی اون خونه نبود و حتی نزدیکش هم نمی شد وقتی می خواستم فریاد بزنم و از گریه جیغ بکشم دستی دور گلوم حلقه می شد و انگشتایی روی دهانم قرار می گرفت
بعد از اون روز دیگه حتی اشک هامم باهام قهر کرده بودن ، روزی که دختری برای ورود به خونه در رو شکست...
اون دختر اولین و آخرین فردی بود که از وجود من توی اون خونه خبر داشت
وقتی وارد خونه شد ترس تمام وجودم رو گرفت سالها بود که با کسی روبه رو نشده بودم
از اونروز ذهنم تمامش شده بود اون دختر و سوالش
خیلی جوون بود برای اینکه بتونه اینقدر ذهن فردی سرد و بی روح مثل من رو درگیر کنه
اون روز اون بدون اینکه ازم بترسه و یا حتی استرس داشته باشه با آرامش کامل ازم پرسید تو کی هستی ؟
سوالی که شاید اگر هرکس دیگه ای بود می پرسید ولی اون...اون خاص بود ، ارامش خاصی توی صداش بود و قیافش کمی اشنا بود
من کی هستم ؟ من کی هستم ؟ دیگه حتی خودمم خودمو نمی شناختم
سال ها بود این فردی که دارم توی جسمش زندگی می کنم دیگه وجود نداشت ، حتی اسمشم یادم نمی اومد
آره...من همون روحی بودم که مردم ازم می ترسیدن ، همون روحی بودم که جسمی نداشت...
من از اون روز مردم ، روزی که دختر کوچولوم رفت و به اسمونا سفر کرد
تنها افرادی زنده ی توی خونم توی یک قاب عکس بودن ، یک قاب عکس قدیمی و خاک گرفته که دخترم و کسی که عاشقش بودم با لبخند منو نگاه می کردند
قیافه ی اون دختر خیلی شبیه دختر بچه ی توی عکس بود ، کارتی که به گردنش داشت اسمش رو نوشته بود ، امیلی...
اسمش هم اشنا بود ولی چیزی برای یاداوری نداشتم
سال ها قبل بعد از فوت اون دو فرشته ی زندگیم من همه چی رو پاک کردم و اون ادمی که منو به این روز کشوند رو کشتم
اره درسته ، من جسمم رو کشتم...
۷.۲k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.