وانشات متیو ریدل :)
(درخواستی)
امروز روز خوبی واسه ا/ت نبود.. با دیدن اون عکس واقعا حالش از هرچی آدم تو این دنیا بد شده بود.. آخه چه طوری متیو تنها کسی که بهش اعتماد داشت باید این کار رو میکرد..
شب شد.. صدای کلید انداختن متیو تو در بلند شد.. ا/ت سریع رفت تو اتاقش تا ریخت متیو رو نبینه. متیو وارد خونه شد و یه شاخه رز سفیدم تو دستش بود. به این ور و اون ور نگاهی کرد و ا/ت ندید. یه ذره نگران شد و با صدای بلند گفت: ا/تت.. کجایی بیب؟!
ا/ت تو اتاق داشت هق هق گریه میکرد و از متیو بدجور عصبانی بود. متیو بی اختیار رف سمت اتاق و صدای گریه کردنش رو شنید و آروم به در زد و گفت: ا/ت .. در رو باز کن ببینم..
ا/ت با گریه: گمشووو
متیو تعجب کرد و دوباره گفت: میگم وا کن این لعنتیو..
ا/ت با گریه در رو باز کرد و به متیو نگا کرد و گفت: هاااا.. چتههه.. چی میخوای از من.. ولم کن باباا.. خستم کردی با این عشق فیکِت.. (یه نگا به گل تو دست متیو کرد و ادامه داد).. این گل رو ببر واسه اون خانوم خوشگله که داشتی.. لباشو جِر میدادی.. حداقل یه لحظه یاد من میوفتادی آروم تر میبوسیدیش هرزه..
متیو که فقط به ا/ت نگا میکرد و هیچ ری اکشنی نداشت و فهمیده بود که ا/ت همه چی رو فهمیده آروم گفت: توضیح میدم برات..
ا/ت با داد و گریه: ولم کن بابااا توضیح میدم توضیح میدم.. چیو میخوای توضیح بدی اون عکس همه چی رو توضیح داد..
متیو دندوناشو روی هم سایید و گفت: کدوم حرومی ای اون عکسو برات فرستاده؟!
ا/ت: مگههه مهمههه؟!
متیو دست ا/ت گرفت و برد روی مبل نشوندش و خودشم نشست رو به رویِ ا/ت واشکایِ ا/ت رو با انگشتش پاک کرد و گفت: من مجبور بودم.. قراره که من برای پدرم یه سری اطلاعات از این دختره بگیرم من باید نقش بازی کنم.. تا بتونم خودمو به این دختره نزدیک کنم.
ا/ت با گریه: چرا دروغ میگی؟!
متیو: گریههه نکن دیگهه... چشات قرمز میشه.. (سرشو انداخت پایین و ادامه داد) .. بعدشم دروغ نمیگم.. به جان تو دارم راس میگم...میتونی فردا از خودش بپرسی من با تو دروغ ندارم کهه..
ا/ت نفس عمیقی کشید : اوک فردا میپرسم ازش متیو ..
متیو: هیچ وقت صدایی بهتر از وقتی که اسمم رو لباتِ نشنیدم..
ا/ت لبخندی زد : فک نکن بخشیدمت .. خب؟!
متیو: باشه نبخش.. شما فقط بخند..
(اَه اَه چِندشااا چقدرر بَدم میاد از جمله های احساسی دیگه مجبور شدم بنویسم😂😑)
لایک?
کامنت?
امروز روز خوبی واسه ا/ت نبود.. با دیدن اون عکس واقعا حالش از هرچی آدم تو این دنیا بد شده بود.. آخه چه طوری متیو تنها کسی که بهش اعتماد داشت باید این کار رو میکرد..
شب شد.. صدای کلید انداختن متیو تو در بلند شد.. ا/ت سریع رفت تو اتاقش تا ریخت متیو رو نبینه. متیو وارد خونه شد و یه شاخه رز سفیدم تو دستش بود. به این ور و اون ور نگاهی کرد و ا/ت ندید. یه ذره نگران شد و با صدای بلند گفت: ا/تت.. کجایی بیب؟!
ا/ت تو اتاق داشت هق هق گریه میکرد و از متیو بدجور عصبانی بود. متیو بی اختیار رف سمت اتاق و صدای گریه کردنش رو شنید و آروم به در زد و گفت: ا/ت .. در رو باز کن ببینم..
ا/ت با گریه: گمشووو
متیو تعجب کرد و دوباره گفت: میگم وا کن این لعنتیو..
ا/ت با گریه در رو باز کرد و به متیو نگا کرد و گفت: هاااا.. چتههه.. چی میخوای از من.. ولم کن باباا.. خستم کردی با این عشق فیکِت.. (یه نگا به گل تو دست متیو کرد و ادامه داد).. این گل رو ببر واسه اون خانوم خوشگله که داشتی.. لباشو جِر میدادی.. حداقل یه لحظه یاد من میوفتادی آروم تر میبوسیدیش هرزه..
متیو که فقط به ا/ت نگا میکرد و هیچ ری اکشنی نداشت و فهمیده بود که ا/ت همه چی رو فهمیده آروم گفت: توضیح میدم برات..
ا/ت با داد و گریه: ولم کن بابااا توضیح میدم توضیح میدم.. چیو میخوای توضیح بدی اون عکس همه چی رو توضیح داد..
متیو دندوناشو روی هم سایید و گفت: کدوم حرومی ای اون عکسو برات فرستاده؟!
ا/ت: مگههه مهمههه؟!
متیو دست ا/ت گرفت و برد روی مبل نشوندش و خودشم نشست رو به رویِ ا/ت واشکایِ ا/ت رو با انگشتش پاک کرد و گفت: من مجبور بودم.. قراره که من برای پدرم یه سری اطلاعات از این دختره بگیرم من باید نقش بازی کنم.. تا بتونم خودمو به این دختره نزدیک کنم.
ا/ت با گریه: چرا دروغ میگی؟!
متیو: گریههه نکن دیگهه... چشات قرمز میشه.. (سرشو انداخت پایین و ادامه داد) .. بعدشم دروغ نمیگم.. به جان تو دارم راس میگم...میتونی فردا از خودش بپرسی من با تو دروغ ندارم کهه..
ا/ت نفس عمیقی کشید : اوک فردا میپرسم ازش متیو ..
متیو: هیچ وقت صدایی بهتر از وقتی که اسمم رو لباتِ نشنیدم..
ا/ت لبخندی زد : فک نکن بخشیدمت .. خب؟!
متیو: باشه نبخش.. شما فقط بخند..
(اَه اَه چِندشااا چقدرر بَدم میاد از جمله های احساسی دیگه مجبور شدم بنویسم😂😑)
لایک?
کامنت?
۱۴.۷k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.