(پارت۱۷)
بعد از غذا نامجون گفت:من درباره ایران خیلی کنجکاوم میشه یکم از زبونش رو بهم یاد بدی ا/ت؟؟
ا/ت:البته میتونم.
نامجون:خیلی دوست دارم به ایران بیام و جاهای دیدنی اونجا رو ببینم و بتونم با اعضا کنسرت بزارم اما وقتی از کمپانی درخواست کردیم گفت به دلیل آداب رسوم اون کشور ها نمیتونیم اونجا کنسرت بزاریم ما واقعا آرمی های ایران رو دوست داریم و میدونیم که چه شرایطی دارن.
ا/ت:من چونکه دیدم شما نمیاین خودم اومدم(باخنده)
نامجون:(خندید)
ا/ت:پدرم هم که شما بایسشی خیلی....
پدر ا/ت:ام...اهان..نه ا/ت شوخی میکنه(باخنده)
نامجون:من وقت گذروندن با آرمی هارو خیلی دوست دارم و الان هم میتونم با ا/ت همکاری داشته باشم.
ا/ت میتونی شماره من رو داشته باشی تا با هم همکاری کنیم.
ا/ت:واقعا؟؟؟میتونم داشته باشم؟؟
نامجون:بله میتونی اما ما خیلی زود سیمکارت گوشی هامون رو عوض میکنیم این دستور کمپانیه.
دیگه دیر وقت شده بود و نامجون باید به خونش میرفت.
از نامجون خداحافظی کردن.
ا/ت:راستی!نامجون چجوری به خونمون اومده بود؟
پدر ا/ت:من اتفاقی اون رو دیدم و گفتم که از طرفداراش هستیم و دعوتش کردم.
ا/ت:اون هم قبول کرد؟؟اهان خب الان خونمون بود دیگه.
ا/ت:بالاخره بایستو.......
پدر ا/ت:ا/تتتتت!
بعد دیگه داشتن آماده میشدن که بخوابن ا/ت گوشیش رو برداشت و روی تختش گذاشت و خودش هم رفت که بخوابه بعد یدفعه یه اس ام اس از طرف.......
ا/ت:البته میتونم.
نامجون:خیلی دوست دارم به ایران بیام و جاهای دیدنی اونجا رو ببینم و بتونم با اعضا کنسرت بزارم اما وقتی از کمپانی درخواست کردیم گفت به دلیل آداب رسوم اون کشور ها نمیتونیم اونجا کنسرت بزاریم ما واقعا آرمی های ایران رو دوست داریم و میدونیم که چه شرایطی دارن.
ا/ت:من چونکه دیدم شما نمیاین خودم اومدم(باخنده)
نامجون:(خندید)
ا/ت:پدرم هم که شما بایسشی خیلی....
پدر ا/ت:ام...اهان..نه ا/ت شوخی میکنه(باخنده)
نامجون:من وقت گذروندن با آرمی هارو خیلی دوست دارم و الان هم میتونم با ا/ت همکاری داشته باشم.
ا/ت میتونی شماره من رو داشته باشی تا با هم همکاری کنیم.
ا/ت:واقعا؟؟؟میتونم داشته باشم؟؟
نامجون:بله میتونی اما ما خیلی زود سیمکارت گوشی هامون رو عوض میکنیم این دستور کمپانیه.
دیگه دیر وقت شده بود و نامجون باید به خونش میرفت.
از نامجون خداحافظی کردن.
ا/ت:راستی!نامجون چجوری به خونمون اومده بود؟
پدر ا/ت:من اتفاقی اون رو دیدم و گفتم که از طرفداراش هستیم و دعوتش کردم.
ا/ت:اون هم قبول کرد؟؟اهان خب الان خونمون بود دیگه.
ا/ت:بالاخره بایستو.......
پدر ا/ت:ا/تتتتت!
بعد دیگه داشتن آماده میشدن که بخوابن ا/ت گوشیش رو برداشت و روی تختش گذاشت و خودش هم رفت که بخوابه بعد یدفعه یه اس ام اس از طرف.......
۱۰.۹k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.