عشق همیشگی کوک پارت ۴۹
عشق همیشگی کوک پارت ۴۹
.
اون وو:اجی اینکه سکانس یه فیلمه
لینا: بهش گفتم گفت من خر نیستم
اون وو:دشمنی چیزی ندارین؟
لینا:داریم پدرش و جینا
اون وو:بهش ثابت میکنم یه رفیق دارم که تو کار ادیت ایناست میرم ازش میپرسم که کسی نیومده پیشش این ادیتو بزنه
لینا:ممنون
اون وو رفت
لینا در اتاقو قفل کردو نشست همونجا و شروع کرد به گریه کردن
لینا:چرا باهام این کارو میکنن مگه من چیکارشون کردم ای کاش هیچوقت کوک رو نمیدیدم کاش چشام کور بودن(گریه و داد)
لینا:باید یه کاری کنم آروم شم
رفت حموم و تیغو برداشت و شروع کرد به خط خطی کردن دستاش
دایانا:لینا بیا بیرون بلایی سر خودت نیاری یه وقت
لینا:ها...نه..نه بلایی سر خودم نمیارم
دستاشو شست و رفت یه هودی پوشید و رفت بیرون از اتاق
اون وو:خوبی؟
لینا:آره خوبم
اون وو:چرا گریه میکنی؟اون ارزش اشکاتو نداره حتی اگه بهش ثابت شه تو خیانت نکردی من نمیذارم باهاش ازدواج کنی
دایانا:اون وو بس کن دیگه نمیبینی حالش خوب نیست پاشو بیا اینجا شامو ببر سر میز
اون وو:چشم
رفت شامو آورد
لینا:من میل ندارم
دایانا:چرا بخور دیگه
اون وو:لینا جون من بخور
لینا:جونتو قسم نخور
اون وو:بخور دیگه
لینا:باشه
لینا غذاشو خورد رفت توی اتاقش درو بست نشست روی تخت و گریه کرد
دایانا و اون وو هم رفتن تو اتاق خودشون
دایانا:الهی بمیرم براش یه روزه ها ولی نابود شده
اون وو:بهش ثابت میکنم لینا همچین کاری نکرده
.
ادامه داره
.
اون وو:اجی اینکه سکانس یه فیلمه
لینا: بهش گفتم گفت من خر نیستم
اون وو:دشمنی چیزی ندارین؟
لینا:داریم پدرش و جینا
اون وو:بهش ثابت میکنم یه رفیق دارم که تو کار ادیت ایناست میرم ازش میپرسم که کسی نیومده پیشش این ادیتو بزنه
لینا:ممنون
اون وو رفت
لینا در اتاقو قفل کردو نشست همونجا و شروع کرد به گریه کردن
لینا:چرا باهام این کارو میکنن مگه من چیکارشون کردم ای کاش هیچوقت کوک رو نمیدیدم کاش چشام کور بودن(گریه و داد)
لینا:باید یه کاری کنم آروم شم
رفت حموم و تیغو برداشت و شروع کرد به خط خطی کردن دستاش
دایانا:لینا بیا بیرون بلایی سر خودت نیاری یه وقت
لینا:ها...نه..نه بلایی سر خودم نمیارم
دستاشو شست و رفت یه هودی پوشید و رفت بیرون از اتاق
اون وو:خوبی؟
لینا:آره خوبم
اون وو:چرا گریه میکنی؟اون ارزش اشکاتو نداره حتی اگه بهش ثابت شه تو خیانت نکردی من نمیذارم باهاش ازدواج کنی
دایانا:اون وو بس کن دیگه نمیبینی حالش خوب نیست پاشو بیا اینجا شامو ببر سر میز
اون وو:چشم
رفت شامو آورد
لینا:من میل ندارم
دایانا:چرا بخور دیگه
اون وو:لینا جون من بخور
لینا:جونتو قسم نخور
اون وو:بخور دیگه
لینا:باشه
لینا غذاشو خورد رفت توی اتاقش درو بست نشست روی تخت و گریه کرد
دایانا و اون وو هم رفتن تو اتاق خودشون
دایانا:الهی بمیرم براش یه روزه ها ولی نابود شده
اون وو:بهش ثابت میکنم لینا همچین کاری نکرده
.
ادامه داره
۳.۶k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.