خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۱۲
« خانه کیم دای هیون »
دای هیون وقتی وارد خانه شد، انرژی منفی در سر تا سر خانه می توانست حس شود! تلویزیون روشن بود و مطمئنا پدر اش سر کار بود.
کیم دای کمی به اطراف نگاه کرد و بعد نگاهش به عمه اش افتاد که درحال خورد کردن هویج، و درست کردن غذا بود.
دای هیون بدون هیچ حرفی به سمت اتاق اش حرکت کرد که، یکدفعه عمه دای هیون متوجه حضور او شد.
عمه: عه، دای هیون اومدی؟ چرا انقدر بی سر و صدا.
دای هیون بدون توجه به حرف های عمه اش در اتاق را باز کرد.
عمه: روز اول مدرسه چطور بود، دوستی پیدا کردی؟
دای هیون: یکجور میگی روز اول مدرسه انگار داری با بچه دبستانی صحبت می کنی.
دای هیون هزاران روز اول مدرسه جدید داشت، جوری که حتی خود هم به یاد نداشت چند بار تا به حال مدرسه اش را در سال عوض کردن است!
عمه دای هیون برای چند لحظه ای سکوت کرد و هویج های خورد شده را داخل ماهیتابه ریخت تا سرخ شوند.
عمه: بهتر زود تر بری تو اتاقت، پدرت همین الان هاست که برسه. غذات رو میارم...
دای هیون سری تکان داد و بعد وارد اتاق شد.
پسرک خسته شده بود، کیف اش را به سمت میز تحریر اش پرت کرد و بعد به سمت تخت رفت و روی آن دراز کشید.
به سقف اتاق اش خیره شده بود. او هیچ وقت سعی در پیدا کردن دوست در مدرسه نمی کرد، چون می دانست دوستی اش با کسی همیشگی نیست.
حدوداً شش سال از فوت مادر دای هیون می گذشت. همش بخاطر آن تصادف لعنتی بود!
پسر یکی از دست هایش را روی سر اش گذاشت، حتی فکر کردن به گذشته هم باعث درد عجیب و بدی در سر اش می شد.
یکدفعه صدای در آمد، پدر دای هیون آمده بود. پسر می توانست صدای صحبت کردند عمه و پدر اش را بشنود.
سریع به سمت در رفت و پشت آن ایستادن، مثل بچه های هفت ساله پشت در نشسته بود و منتظر بود تا حداقل پدر اش سراغی از او بگیرد.
اما انگار پدر اش بعد از آن تصادف، کامل کیم دای را از یاد برده بود. پسر تا امید به سمت میز تحریر اش حرکت کرد و روی صندلی اش نشست.
دفتر و جامدادی اش را از داخل کیف اش در آورد و روی میز گذاشت، سعی داشت با انجام دادن درس هایش حواس خود را از تمام چیز ها پرت کند.
پسر درحال انجام دادن تکالیف هایش بود که یکدفعه، به یاد پسرک پر انرژی که امروز با او آشنا شد افتاد.
« آن جی هیون » پسر بامزه ای بود! پسرک در افکار خود غرق شده بود طوری که حتی، متوجه این نشد که عمه اش کی وارد اتاق شد.
عمه: دای هیون...وای خدا اینجا چرا انقدر تاریکه!
عمه دای هیون اول چراغ اتاق را روشن کرد و بعد سینی در دست اش را روی میز پسرک گذاشت
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
« خانه کیم دای هیون »
دای هیون وقتی وارد خانه شد، انرژی منفی در سر تا سر خانه می توانست حس شود! تلویزیون روشن بود و مطمئنا پدر اش سر کار بود.
کیم دای کمی به اطراف نگاه کرد و بعد نگاهش به عمه اش افتاد که درحال خورد کردن هویج، و درست کردن غذا بود.
دای هیون بدون هیچ حرفی به سمت اتاق اش حرکت کرد که، یکدفعه عمه دای هیون متوجه حضور او شد.
عمه: عه، دای هیون اومدی؟ چرا انقدر بی سر و صدا.
دای هیون بدون توجه به حرف های عمه اش در اتاق را باز کرد.
عمه: روز اول مدرسه چطور بود، دوستی پیدا کردی؟
دای هیون: یکجور میگی روز اول مدرسه انگار داری با بچه دبستانی صحبت می کنی.
دای هیون هزاران روز اول مدرسه جدید داشت، جوری که حتی خود هم به یاد نداشت چند بار تا به حال مدرسه اش را در سال عوض کردن است!
عمه دای هیون برای چند لحظه ای سکوت کرد و هویج های خورد شده را داخل ماهیتابه ریخت تا سرخ شوند.
عمه: بهتر زود تر بری تو اتاقت، پدرت همین الان هاست که برسه. غذات رو میارم...
دای هیون سری تکان داد و بعد وارد اتاق شد.
پسرک خسته شده بود، کیف اش را به سمت میز تحریر اش پرت کرد و بعد به سمت تخت رفت و روی آن دراز کشید.
به سقف اتاق اش خیره شده بود. او هیچ وقت سعی در پیدا کردن دوست در مدرسه نمی کرد، چون می دانست دوستی اش با کسی همیشگی نیست.
حدوداً شش سال از فوت مادر دای هیون می گذشت. همش بخاطر آن تصادف لعنتی بود!
پسر یکی از دست هایش را روی سر اش گذاشت، حتی فکر کردن به گذشته هم باعث درد عجیب و بدی در سر اش می شد.
یکدفعه صدای در آمد، پدر دای هیون آمده بود. پسر می توانست صدای صحبت کردند عمه و پدر اش را بشنود.
سریع به سمت در رفت و پشت آن ایستادن، مثل بچه های هفت ساله پشت در نشسته بود و منتظر بود تا حداقل پدر اش سراغی از او بگیرد.
اما انگار پدر اش بعد از آن تصادف، کامل کیم دای را از یاد برده بود. پسر تا امید به سمت میز تحریر اش حرکت کرد و روی صندلی اش نشست.
دفتر و جامدادی اش را از داخل کیف اش در آورد و روی میز گذاشت، سعی داشت با انجام دادن درس هایش حواس خود را از تمام چیز ها پرت کند.
پسر درحال انجام دادن تکالیف هایش بود که یکدفعه، به یاد پسرک پر انرژی که امروز با او آشنا شد افتاد.
« آن جی هیون » پسر بامزه ای بود! پسرک در افکار خود غرق شده بود طوری که حتی، متوجه این نشد که عمه اش کی وارد اتاق شد.
عمه: دای هیون...وای خدا اینجا چرا انقدر تاریکه!
عمه دای هیون اول چراغ اتاق را روشن کرد و بعد سینی در دست اش را روی میز پسرک گذاشت
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خدافظ
۵۱۶
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.