رمان " پَروانهِ ' آبی " 🦋✨️
رمان " پَروانهِ ' آبی " 🦋✨️
نویسنده : 《 ARAMIS 》
پارت ¤ ² ¤
________________________
وارد کافه شدم و به مدیر کافه سلام کردم و رفتم سمت آشپز خونه
" چند ساعت بعد "
داشتم کارمو انجام میدادم که نگاهم به ساعت افتاد دیدم بله بالاخره تامام شد و برم کتابخونه
داشتم میرفتم لباس عوض کنم که دیدم یه پسره وارد کافه شد ، چقد خوشگل و جذابه اه ماری ول کن اینا رو برو لباستو عوض کن
کاملیا ( یکی از کارکنان اونجا ) : اوه ماری یه کار خیلی مهم پیش اومده برام میشه این یه دونه مشتری رو راه بندازی توروخدا
ماری : باشه اشکال نداره
دوباره رفتم سمت آشپزخونه تا دفترچه سفارش هامو بردارم که گوشیم زنگ خورد
جونگ سوک بود ، وای فک کنم اومده جلو در به عنم فوقش یکم منتظر میمونه :|
جواب دادم
جونگ سوک : خوب خواهر گلم بیا جلو در من رسیدم
ماری : یکم منتظر بمون یه مشتری اومده اون یکی نیست من برم بگیرم اینو میام
جونگ سوک : باش
رفتم سمت پسره و منو رو جلوش گذاشتم
ماری : چی میل دارید ؟
تهیونگ : یه هات چاکلت ممنون ( اصن مگه میشه تهیونگ هات چاکلت سفارش نده )
ماری : چشم الان حاضر میکنم
بدو بدو سمت آشپزخونه رفتم و یه هات چاکلت سریع درست کردم یکم تزئینش کردم و بردم سر میزش
ماری : نوش جان ، اون یکی همکارم میاد جمع میکنه شما اونجا ( رو به حسابداری ) میتونین حساب کنین
تهیونگ : ممنون
رفتم سمت اتاق پرو و لباس هامو عوض کردم و بدو بدو رفتم سمت بیرون
پسره شبیه کره ای ها بود خیلیم خوشگل بود ولی هیچ لحجه ای نداشت کاملا فرانسوی حرف میزد
رفتم سوار ماشین جونگ سوک شدم
ماری : سیلام
جونگ سوک : هیییی دختر گفتی یه سفارش میخوای بگیری چرا انقد طولش میدی اصن با اون پسره چی میگفتی
ماری : اولا وقتی سفارش میگیرم باید درستش کنم براش ببرم دوما داشتم بهش میگفتم که کجا میتونه حساب کنه سوما اصن به تو چه من با پسره چی میگفتم ؟
جونگ سوک : به من خیلیم مربوطه
ماری : مربوط نیست
جونگ سوک : مربوط هست
ماری : خیلی زر میزنی برو سمت کتابخونه
جونگ سوک : خسته نشدی انقد کتابخونه رفتی ؟
ماری : ناح به تو چه
جونگ سوک : صحیح
" کتابخونه "
وارد کتابخونه شدم و به خانم هلین سلام کردم و رفتم نشستم همون جای همیشگیم کیف مو گذاشتم اونجا و رفتم به سمت قفسه ها
یه کتابی نظرمو جلب کرد ، برداشتمش اسمش سفر به انتهای دنیا بود
به نظرم جالب میومد همونو برداشتم و رفتم نشستم روی میز
میزم کنار پنجره بود و به خیابون دید داشت خیلی قشنگ بود اینجا به خاطر همینه که هر روز میام
کتاب و باز کردم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم
گوشیم زنگ خورد جونگ سوک بود
ماری : جانم
جونگ سوک : چه عجب با هان و چی میگی بنال جواب ندادی :/
ماری : تا نظرم عوض نشده زرتو بزن
جونگ سوک : بیا بیرون من رسیدم
_____________________________
نویسنده : 《 ARAMIS 》
پارت ¤ ² ¤
________________________
وارد کافه شدم و به مدیر کافه سلام کردم و رفتم سمت آشپز خونه
" چند ساعت بعد "
داشتم کارمو انجام میدادم که نگاهم به ساعت افتاد دیدم بله بالاخره تامام شد و برم کتابخونه
داشتم میرفتم لباس عوض کنم که دیدم یه پسره وارد کافه شد ، چقد خوشگل و جذابه اه ماری ول کن اینا رو برو لباستو عوض کن
کاملیا ( یکی از کارکنان اونجا ) : اوه ماری یه کار خیلی مهم پیش اومده برام میشه این یه دونه مشتری رو راه بندازی توروخدا
ماری : باشه اشکال نداره
دوباره رفتم سمت آشپزخونه تا دفترچه سفارش هامو بردارم که گوشیم زنگ خورد
جونگ سوک بود ، وای فک کنم اومده جلو در به عنم فوقش یکم منتظر میمونه :|
جواب دادم
جونگ سوک : خوب خواهر گلم بیا جلو در من رسیدم
ماری : یکم منتظر بمون یه مشتری اومده اون یکی نیست من برم بگیرم اینو میام
جونگ سوک : باش
رفتم سمت پسره و منو رو جلوش گذاشتم
ماری : چی میل دارید ؟
تهیونگ : یه هات چاکلت ممنون ( اصن مگه میشه تهیونگ هات چاکلت سفارش نده )
ماری : چشم الان حاضر میکنم
بدو بدو سمت آشپزخونه رفتم و یه هات چاکلت سریع درست کردم یکم تزئینش کردم و بردم سر میزش
ماری : نوش جان ، اون یکی همکارم میاد جمع میکنه شما اونجا ( رو به حسابداری ) میتونین حساب کنین
تهیونگ : ممنون
رفتم سمت اتاق پرو و لباس هامو عوض کردم و بدو بدو رفتم سمت بیرون
پسره شبیه کره ای ها بود خیلیم خوشگل بود ولی هیچ لحجه ای نداشت کاملا فرانسوی حرف میزد
رفتم سوار ماشین جونگ سوک شدم
ماری : سیلام
جونگ سوک : هیییی دختر گفتی یه سفارش میخوای بگیری چرا انقد طولش میدی اصن با اون پسره چی میگفتی
ماری : اولا وقتی سفارش میگیرم باید درستش کنم براش ببرم دوما داشتم بهش میگفتم که کجا میتونه حساب کنه سوما اصن به تو چه من با پسره چی میگفتم ؟
جونگ سوک : به من خیلیم مربوطه
ماری : مربوط نیست
جونگ سوک : مربوط هست
ماری : خیلی زر میزنی برو سمت کتابخونه
جونگ سوک : خسته نشدی انقد کتابخونه رفتی ؟
ماری : ناح به تو چه
جونگ سوک : صحیح
" کتابخونه "
وارد کتابخونه شدم و به خانم هلین سلام کردم و رفتم نشستم همون جای همیشگیم کیف مو گذاشتم اونجا و رفتم به سمت قفسه ها
یه کتابی نظرمو جلب کرد ، برداشتمش اسمش سفر به انتهای دنیا بود
به نظرم جالب میومد همونو برداشتم و رفتم نشستم روی میز
میزم کنار پنجره بود و به خیابون دید داشت خیلی قشنگ بود اینجا به خاطر همینه که هر روز میام
کتاب و باز کردم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم
گوشیم زنگ خورد جونگ سوک بود
ماری : جانم
جونگ سوک : چه عجب با هان و چی میگی بنال جواب ندادی :/
ماری : تا نظرم عوض نشده زرتو بزن
جونگ سوک : بیا بیرون من رسیدم
_____________________________
۸.۸k
۰۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.