وانشات سوکوکو
چقدر همه چیز اروپایی بود...
مردی با چشم های آبی و صورتی صاف و کشیده به سمتمون اومد. دستش رو روی شونهی اون گذاشت: دوست پیدا کردی، دازای.
پس اسمش این بود...
دازای خندید: آره دوست پیدا کردم.
دست من رو گرفت و مردی که چندسال از دازای بزرگتر بود رو به جمعیت کرد: خانم ها و آقایان، پسرم امشب یک مهمون ویژه داره. ممنون میشم اگر استقبال کنید.
همه دست زدند و دازای لبخند زد. من هم سعی کردم لبخند بزنم و موفق شدم.
تشکر کوتاهی کرد و دست من رو کشید. قبل از اینکه بخواییم از اونجا خارج بشیم صدایی جوان و رسا اسم اون رو صدا کرد: دازای، بیا اینجا کارت دارم.
مثل صدای پدر بود...
همزمان با دازای برگشتم به طرف صدا، چقدر شبیه جوانی های پدر بود.
دازای بهم نگاه کرد: صبر کن، الان برمیگردم.
به سمت اون مرد رفت و خودش رو در آغوش اون انداخت.
دازای نگاهی به دور و بر کرد و مطمئن شد که کسی حواسش به اون دو نفر نیست. پس لبهای مرد رو بوسید و بعد ازش فاصله گرفت.
دوباره به سمت من اومد، دست من رو گرفت و دوتایی از مهمونی مجلل خارج شدیم.
من رو به سمت پنجرهای که تمام دید بود برد و به طرفی اشاره کرد: اون مادرم.
زنی با لباس سبز رنگ، بالا تنهی لباس با تور کار شده بود و پایین تنهاش دامنی دکلته و تخت بود.
انگشت اشارهاش رو به طرف دیگهای برد: اون خواهر بزرگترمه.
دختری جوان با موهای مشکی، چشم هایی آبی و لباس سفید رنگ که ترکیب زیبایی از اون رو ساخته بود.
به طرف دیگهای اشاره کرد: اون پدرمه.
همون مردی بود که باهاش مواجه شدم، کت و شلوار خاکستری رنگ پوشیده بود و موهاش رو به عقب شانه کرده بود.
لبخندی زد و انگشتش رو پایین آورد: این خانوادهی من.
مردی با چشم های آبی و صورتی صاف و کشیده به سمتمون اومد. دستش رو روی شونهی اون گذاشت: دوست پیدا کردی، دازای.
پس اسمش این بود...
دازای خندید: آره دوست پیدا کردم.
دست من رو گرفت و مردی که چندسال از دازای بزرگتر بود رو به جمعیت کرد: خانم ها و آقایان، پسرم امشب یک مهمون ویژه داره. ممنون میشم اگر استقبال کنید.
همه دست زدند و دازای لبخند زد. من هم سعی کردم لبخند بزنم و موفق شدم.
تشکر کوتاهی کرد و دست من رو کشید. قبل از اینکه بخواییم از اونجا خارج بشیم صدایی جوان و رسا اسم اون رو صدا کرد: دازای، بیا اینجا کارت دارم.
مثل صدای پدر بود...
همزمان با دازای برگشتم به طرف صدا، چقدر شبیه جوانی های پدر بود.
دازای بهم نگاه کرد: صبر کن، الان برمیگردم.
به سمت اون مرد رفت و خودش رو در آغوش اون انداخت.
دازای نگاهی به دور و بر کرد و مطمئن شد که کسی حواسش به اون دو نفر نیست. پس لبهای مرد رو بوسید و بعد ازش فاصله گرفت.
دوباره به سمت من اومد، دست من رو گرفت و دوتایی از مهمونی مجلل خارج شدیم.
من رو به سمت پنجرهای که تمام دید بود برد و به طرفی اشاره کرد: اون مادرم.
زنی با لباس سبز رنگ، بالا تنهی لباس با تور کار شده بود و پایین تنهاش دامنی دکلته و تخت بود.
انگشت اشارهاش رو به طرف دیگهای برد: اون خواهر بزرگترمه.
دختری جوان با موهای مشکی، چشم هایی آبی و لباس سفید رنگ که ترکیب زیبایی از اون رو ساخته بود.
به طرف دیگهای اشاره کرد: اون پدرمه.
همون مردی بود که باهاش مواجه شدم، کت و شلوار خاکستری رنگ پوشیده بود و موهاش رو به عقب شانه کرده بود.
لبخندی زد و انگشتش رو پایین آورد: این خانوادهی من.
۱.۹k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲