با بند بند وجودم یه هزارتو ساختم تو زندگیم، راه فرار رو ه
با بند بند وجودم یه هزارتو ساختم تو زندگیم، راه فرار رو هم نمیتونم پیدا کنم. دور خودم میچرخم. هر روز خونهی اول بیدار میشم. کسی هم علم راهنمایی کردن رو نداره. بعضی وقتها سایههای خودمو میبینم که راههای مختلفی میرن. دنبالشون میکنم، به یه جایی که میرسن مکث میکنن و خودشون هم دنبال یکی از سایهها راه میافتن. یه مشت سایه دنبال هم راه افتادیم و میچرخیم. بعضی شبها خیلی میترسم، از اینکه هیچوقت نتونم راه فرار رو پیدا کنم، از اینکه کلا راه فراری وجود نداشته باشه.
۳.۱k
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.