رمان در حسرت اغوش تو9
رمان در حسرت اغوش تو9
با سرعت بیشتری پله ها رو پایین اومدم می خواستم برم سمت کیارش که یادم اومد نباید این کارو بکنم . نفسم رو با افسوس بیرون دادم . نگاهم هنوز ازش جدا نشده بود .
« پانته آ ؟! »
به سمت کیانا که منو صدا کرده بود برگشتم .
« کجا موندی دختر ؟! یک ساعته که منتظرم ! » تا خواستم جوابش رو بدم دستم رو کشید و گفت :
« نمی خواد توضیح بدی ! بیا بریم تا به بقیه معرفیت کنم ! » جوابی ندادم . سرم رو چرخوندم و به کیارش یه نگاه کوچولو انداختم !
انگار از چیزی کلافه بود !
« نسرین از وقتی اومده سراغتو میگیره !!! »
« کی اومد ؟! »
« یه ساعتی میشه ! »
از دور نسرین رو دیدم که روی یکی از مبل های سالن لم داده بود . چشم هاشو ریز کرده بود و مثل پیرزن های فضول داشت زاغ سیاه بقیه رو چوب میزد . چشمش به من افتاد . روی مبل صاف نشست و بهم چشم غره رفت .
خدا به دادم برسه . الانه که بزنه شلم کنه !
وقتی نزدیکش شدیم گفت :
« پانته آ خانم میزاشتی فردا صبح می اومدی !!! »
کنارش نشستم و گفتم :
« اَه ... نسرین تو رو خدا انقدر گیر نده !! حالا که اومدم ! »
پوزخندی زد و گفت :
« زحمت کشیدی .... لطف کردی تشریف آوردی ! »
کیانا گفت:
« نسرین فعلا این حرفا رو تموم کن باید پانته آ رو به همه معرفی کنیم ! بعدا می تونی پوستشو بکنی ! »
اعتراض کنان گفتم :
« دستت درد نکنه کیانا ، تو هم دست کمی از نسرین نداریا ! »
« حقته !! »
دوستای کیانا اولین کسایی بودند که بهشون معرفی شدم . بیشترشون از طبقه ی مرفه جامعه بودند . بعدش نوبت فامیل ها رسید . تمام مدت سعی می کردم لبخند رو روی لبم نگه دارم . نگاه مادر کیارش همه جا دنبالم بود . واقعا گیج شده بودم . تعدادشون خیلی زیاد بود . اما چیزی که فکرم رو مشغول کرده بود این بود که اون مرد چشم سیاه هیچ جا نبود ! هر چند ته دلم خوشحال بودم که دیگه نمی بینمش ! کسی کیانا رو صدا کرد و اون مجبور شد که بره !
نسرین گفت :
« ایکبیری !!! »
« با منی ؟! »
چشماش رو بست و گفت :
« نه بابا ، با اونیم که کنار کیارش واستاده ! »
با کنجکاوی برگشتم تا ببینم کی کنار کیارش ایستاده . خشکم زد . یه دختر به کیارش آویزون شده بود و گونه اش رو می بوسید . کیارش یه کم معذب به نظر می اومد . ناخن هامو با حرص کف دستم فشار دادم . ابروهام همچین به هم گره خورده بودند که انگار هیچ وقت قرار نیست که از هم باز بشند . من که زن کیارش بودم هیچ وقت بهش آویزون نشده بودم اونوقت این دختره ی عوضی خودشو تو بغل کیارش من انداخته ! تنها چیزی که اون لحظه می خواستم این بود که دختره رو به بگیرم و تا می خورد بزنمش !
با ضربه ای که نسرین به شونه ام زد نگاهم رو از دختر برداشتم !
« پانته آ این چه وضعه نگاه کردنه ؟! »
« اون دختره کیه ؟! »
« یادته گفتم دو تا دختر خاله عوضی دارم ؟! »
سرم رو به علامت تایید تکون دادم . نسرین ادامه داد :
« این یکی از اوناست . سارا !!! »
« دلم می خواد بکشمش ! »
« خدا رو شکر یکی پیدا شد که حال منو درک کنه ! ... هر موقع خواستی این کارو بکنی خبرم کن تا کمکت کنم ! »
« نسرین سر به سرم نزار ! .... نگاه کن این دختره چطوری آویزون کیارش شده !!!! »
با دلخوری دوباره نگاهی به سارا و کیارش کردم . از دست کیارش هم عصبانی شده بودم !
« خب اینا که نمی دونن کیارش زن داره ، فکر میکنن می تونن قاپشو بدزدن ! »
دستم رو روی پیشونیم کشیدم و گفتم :
« امشب شب شکنجه منه ! »
« انقدر سخت نگیر ! »
« نسرین تو هیچ وقت برای بدست آوردن عشق کسی تلاش نکردی .... ولی من خیلی زحمت کشیدم همش می ترسم یکی پیدا بشه و عشقی که من نتونستم بدست بیارمش رو مال خودش کنه ! »
نسرین سرش رو پایین انداخت و گفت :
« از کجا می دونی که من تلاش نکردم ؟! »
چشمامو ریز کردم و گفتم : « تلاش کردی ؟! »
« امروز زنگ زدم به مهران ، نگرانش بودم آخه چند روز بود که بهم زنگ نزده بود ! .... »
با کنجکاوی گفتم : « خب ؟! »
« ..... یه زن جواب داد !!! » صدای نسرین می لرزید .
« چی ؟؟! یه زن ؟ »
سرش رو تکون داد ! اون زن کی بود ؟!
کیانا پیشمون اومد و گفت :
« پانته آ بیا می خوایم صحنه ی اصلی نمایش رو اجرا کنیم ! ... معرفی کردن تو به کیارش ! »
با کیانا و نسرین به سمت کیارش رفتم . سرش هنوز شلوغ بود . داشت با دو تا دختر دیگه بگو بخند میکرد . دلخوریم بیشتر شد . نسرین دستم رو تو دستش گرفت . کیانا بلند گفت :
« کیارش !!! »
کیارش همون طور که داشت می خندید به سمت ما چرخید . نگاهش تو نگاهم نشست . لبخندی که رو لبش بود کم کم محو شد . نگاهش رو هنوز ازم برنداشته بود . مثلا داشت وانمود میکرد که محو جمال من شده ... کیارش و کیانا بازیگرای خیلی خوبی بودند ، خیلی طبیعی نقششون رو بازی میکردند ، جاشون تو هالیوود بود . سارا که کنار کیارش ایستاده بود با دیدن حال کیارش نگاهش رو به من
با سرعت بیشتری پله ها رو پایین اومدم می خواستم برم سمت کیارش که یادم اومد نباید این کارو بکنم . نفسم رو با افسوس بیرون دادم . نگاهم هنوز ازش جدا نشده بود .
« پانته آ ؟! »
به سمت کیانا که منو صدا کرده بود برگشتم .
« کجا موندی دختر ؟! یک ساعته که منتظرم ! » تا خواستم جوابش رو بدم دستم رو کشید و گفت :
« نمی خواد توضیح بدی ! بیا بریم تا به بقیه معرفیت کنم ! » جوابی ندادم . سرم رو چرخوندم و به کیارش یه نگاه کوچولو انداختم !
انگار از چیزی کلافه بود !
« نسرین از وقتی اومده سراغتو میگیره !!! »
« کی اومد ؟! »
« یه ساعتی میشه ! »
از دور نسرین رو دیدم که روی یکی از مبل های سالن لم داده بود . چشم هاشو ریز کرده بود و مثل پیرزن های فضول داشت زاغ سیاه بقیه رو چوب میزد . چشمش به من افتاد . روی مبل صاف نشست و بهم چشم غره رفت .
خدا به دادم برسه . الانه که بزنه شلم کنه !
وقتی نزدیکش شدیم گفت :
« پانته آ خانم میزاشتی فردا صبح می اومدی !!! »
کنارش نشستم و گفتم :
« اَه ... نسرین تو رو خدا انقدر گیر نده !! حالا که اومدم ! »
پوزخندی زد و گفت :
« زحمت کشیدی .... لطف کردی تشریف آوردی ! »
کیانا گفت:
« نسرین فعلا این حرفا رو تموم کن باید پانته آ رو به همه معرفی کنیم ! بعدا می تونی پوستشو بکنی ! »
اعتراض کنان گفتم :
« دستت درد نکنه کیانا ، تو هم دست کمی از نسرین نداریا ! »
« حقته !! »
دوستای کیانا اولین کسایی بودند که بهشون معرفی شدم . بیشترشون از طبقه ی مرفه جامعه بودند . بعدش نوبت فامیل ها رسید . تمام مدت سعی می کردم لبخند رو روی لبم نگه دارم . نگاه مادر کیارش همه جا دنبالم بود . واقعا گیج شده بودم . تعدادشون خیلی زیاد بود . اما چیزی که فکرم رو مشغول کرده بود این بود که اون مرد چشم سیاه هیچ جا نبود ! هر چند ته دلم خوشحال بودم که دیگه نمی بینمش ! کسی کیانا رو صدا کرد و اون مجبور شد که بره !
نسرین گفت :
« ایکبیری !!! »
« با منی ؟! »
چشماش رو بست و گفت :
« نه بابا ، با اونیم که کنار کیارش واستاده ! »
با کنجکاوی برگشتم تا ببینم کی کنار کیارش ایستاده . خشکم زد . یه دختر به کیارش آویزون شده بود و گونه اش رو می بوسید . کیارش یه کم معذب به نظر می اومد . ناخن هامو با حرص کف دستم فشار دادم . ابروهام همچین به هم گره خورده بودند که انگار هیچ وقت قرار نیست که از هم باز بشند . من که زن کیارش بودم هیچ وقت بهش آویزون نشده بودم اونوقت این دختره ی عوضی خودشو تو بغل کیارش من انداخته ! تنها چیزی که اون لحظه می خواستم این بود که دختره رو به بگیرم و تا می خورد بزنمش !
با ضربه ای که نسرین به شونه ام زد نگاهم رو از دختر برداشتم !
« پانته آ این چه وضعه نگاه کردنه ؟! »
« اون دختره کیه ؟! »
« یادته گفتم دو تا دختر خاله عوضی دارم ؟! »
سرم رو به علامت تایید تکون دادم . نسرین ادامه داد :
« این یکی از اوناست . سارا !!! »
« دلم می خواد بکشمش ! »
« خدا رو شکر یکی پیدا شد که حال منو درک کنه ! ... هر موقع خواستی این کارو بکنی خبرم کن تا کمکت کنم ! »
« نسرین سر به سرم نزار ! .... نگاه کن این دختره چطوری آویزون کیارش شده !!!! »
با دلخوری دوباره نگاهی به سارا و کیارش کردم . از دست کیارش هم عصبانی شده بودم !
« خب اینا که نمی دونن کیارش زن داره ، فکر میکنن می تونن قاپشو بدزدن ! »
دستم رو روی پیشونیم کشیدم و گفتم :
« امشب شب شکنجه منه ! »
« انقدر سخت نگیر ! »
« نسرین تو هیچ وقت برای بدست آوردن عشق کسی تلاش نکردی .... ولی من خیلی زحمت کشیدم همش می ترسم یکی پیدا بشه و عشقی که من نتونستم بدست بیارمش رو مال خودش کنه ! »
نسرین سرش رو پایین انداخت و گفت :
« از کجا می دونی که من تلاش نکردم ؟! »
چشمامو ریز کردم و گفتم : « تلاش کردی ؟! »
« امروز زنگ زدم به مهران ، نگرانش بودم آخه چند روز بود که بهم زنگ نزده بود ! .... »
با کنجکاوی گفتم : « خب ؟! »
« ..... یه زن جواب داد !!! » صدای نسرین می لرزید .
« چی ؟؟! یه زن ؟ »
سرش رو تکون داد ! اون زن کی بود ؟!
کیانا پیشمون اومد و گفت :
« پانته آ بیا می خوایم صحنه ی اصلی نمایش رو اجرا کنیم ! ... معرفی کردن تو به کیارش ! »
با کیانا و نسرین به سمت کیارش رفتم . سرش هنوز شلوغ بود . داشت با دو تا دختر دیگه بگو بخند میکرد . دلخوریم بیشتر شد . نسرین دستم رو تو دستش گرفت . کیانا بلند گفت :
« کیارش !!! »
کیارش همون طور که داشت می خندید به سمت ما چرخید . نگاهش تو نگاهم نشست . لبخندی که رو لبش بود کم کم محو شد . نگاهش رو هنوز ازم برنداشته بود . مثلا داشت وانمود میکرد که محو جمال من شده ... کیارش و کیانا بازیگرای خیلی خوبی بودند ، خیلی طبیعی نقششون رو بازی میکردند ، جاشون تو هالیوود بود . سارا که کنار کیارش ایستاده بود با دیدن حال کیارش نگاهش رو به من
۶۸.۱k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.