گس لایتر/پارت ۱۹
اسلاید بعد: روانشناس
از زبان جونگکوک:
کلی سرچ کردم تا فهمیدم بهترین روانشناس سئول کیه...راه افتادم به سمت مطبش... اونجا رسیدم...وارد مطبش شدم با منشی صحبت کردم... گفت: درحال حاضر یک نفر مشغول مشاوره هست و بعد از اون میتونم برم داخل... روی مبلی که روبروی میز منشی بود و به دیوار تکیه ش داده بودن نشستم... گرچه سر سوزنی از اومدنم به این مطب راضی نیستم... اما مجبورم!...از انتظار کشیدن بیزارم..پنج دقیقه گذشت... ده دقیقه... یک ربع... بیست دقیقه...
از منشی پرسیدم: ممکنه به من بگید چن دقیقه دیگه مشاورشون تموم میشه؟...اگر طول میکشه من برم و بعدا بیام...
منشی به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: جلسات مشاوره ایشون معمولا یک ساعته هستن اما ظاهراً امروز کمی طولانی شده...به زودی بیمارشون بیرون میان
جونگکوک: بیمار؟ هرکسی میاد اینجا رو بیمار صدا میزنین؟
منشی: خب....هرکی که خانم دکتر تشخیص بدن نیاز به طی کردن دوره های مشاوره داره رو بله... بیمار صدا میزنیم... ایرادی داره؟
جونگکوک:...نه...نداره....
در همین حین در اتاق باز شد و یه مرد میانسال از اتاق بیرون اومد...لرزش شدید دست چپش کاملا مشهود بود... منشی سرشو چرخوند به سمتش و بعد برگشت به من گفت: میتونید برید داخل...
از روی مبل بلند شدم...به سمت اتاق رفتم...در زدم و وارد شدم... تصورم این بود که با یه خانم دکتر جوان روبرو بشم... چون عکسایی که ازش توی اینترنت دیدم جوون بود... با لبخند مهربونی گفت: بفرمایید داخل مرد جوان...
در اتاق رو بستم و رفتم روی صندلی که چسبیده بود به میزش نشستم... باهم سلام کردیم... پرسیدم : شما عکسای صفحات اجتماعیتون رو آپدیت نمیکنید؟
دکتر: چطور؟
جونگکوک: هیچی... با دیدن عکساتون فکر میکردم جوونتر باشین...
لبخند دلنشین تری تحویلم داد و گفت: من چندان وارد فضای مجازی نمیشم... ترجیح میدم بیشتر توی دنیای واقعی باشم...میتونم بپرسم برای چه مشکلی به من مراجعه کردین؟
جونگکوک: اوه... بله... من...راستش...گفتنشم برام دشواره... همیشه ازش فراری بودم...همیشه سرکوب یا انکارش میکردم...این مشکل سالهاس که با منه...حتی الانم به سختی خودم رو قانع کردم اینجا بیام... توی چند دقیقه ای که توی سالن نشسته بودم به ذهنم رسید که برگردم و برم
دکتر: چی باعث شد اراده کنید و بمونید؟ تفاوت این دفعه با دفعاتی که سرکوبش میکردید یا ازش فرار میکردید چی بود؟
جونگکوک: تفاوتش... اینه که به طور جدی درگیرش شدم و باهاش دست و پنجه نرم میکنم
دکتر: پس به نوعی با یه اجبار بیرونی مواجه هستین... وگرنه صرفا اراده درونی شما نبوده که شما رو اینجا کشونده...حالا خواهش میکنم در کمال خونسردی مشکلتونو بگین... کاملا راحت باشین...و به من اعتماد کن... هر روز با آدمهای زیادی مواجه بودم که رازشونو به من گفتن... مشکلاتی که حتی پیش یک نفر هم نتونستن بازگو کنن رو با من در میون گذاشتن... حتی یک کلمه از حرفاشون از در اتاق این بیرون نرفته... من هم هرگز قضاوتشون نکردم چون به جای اونا زندگی نکردم... صادقانه سعی کردم کمکشون کنم... البته حق میدم که اولین بار بیانش دشوار باشه... اما شروع کنید از هرجا که راحت هستین
جونگکوک: ممنون از توضیحاتتون... وقتی نوجوون بودم... توی دبیرستان میخواستم با یه دختر دوست بشم... اوایلش همه چی خوب پیش میرفت... اما هرچی صمیمی تر میشدیم ترس و نگرانی من بیشتر میشد... چون من... حتی از نزدیک شدن... از لمس کردن و بوسیدن جنس مخالفم ترس دارم... برای همین بلافاصله و بدون اینکه توضیحی بدم از اون دختر دور شدم
دکتر: اینو کسی از دوستانتون متوجه شده؟
جونگکوک: نه... هرگز... اما مادرم خبر داره
دکتر:مادرتون کِی متوجه این موضوع شد؟ اخیرا؟ یا همون دوران دبیرستان؟
جونگکوک: همون دوران دبیرستان
دکتر: ایشون سعی نکردن مشکلتونو برطرف کنن؟
جونگکوک: چرا... سعی کرد... خیلیم سعی کرد... اما من مقاومت کردم... اون از روانشناس ها و تراپیست های مختلف وقت میگرفت اما من همراهش نمیرفتم... اینکه چه اختلالی دارم رو مادرم به من گفت... چون به دکتر توضیح داده بود
دکتر: ماجرای اون دختر توی دبیرستان رو براش تعریف کردین که متوجه شد؟
جونگکوک: بله
دکتر: چرا همراه مادرتون نمیرفتین؟ میترسیدین؟ یا فکر میکردین این مشکل خودش برطرف میشه؟
جونگکوک: همیشه فک میکردم روی همه چی تسلط دارم... پس میتونم اینم کنترل کنم و نیازی به دکتر نیست
دکتر: خب این مُسَلَمه که هیچکس به اندازه خود انسان نمیتونه به خودش کمک کنه...اما قاعدتاً انسان همه چیز رو نمیدونه...
از زبان جونگکوک:
کلی سرچ کردم تا فهمیدم بهترین روانشناس سئول کیه...راه افتادم به سمت مطبش... اونجا رسیدم...وارد مطبش شدم با منشی صحبت کردم... گفت: درحال حاضر یک نفر مشغول مشاوره هست و بعد از اون میتونم برم داخل... روی مبلی که روبروی میز منشی بود و به دیوار تکیه ش داده بودن نشستم... گرچه سر سوزنی از اومدنم به این مطب راضی نیستم... اما مجبورم!...از انتظار کشیدن بیزارم..پنج دقیقه گذشت... ده دقیقه... یک ربع... بیست دقیقه...
از منشی پرسیدم: ممکنه به من بگید چن دقیقه دیگه مشاورشون تموم میشه؟...اگر طول میکشه من برم و بعدا بیام...
منشی به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: جلسات مشاوره ایشون معمولا یک ساعته هستن اما ظاهراً امروز کمی طولانی شده...به زودی بیمارشون بیرون میان
جونگکوک: بیمار؟ هرکسی میاد اینجا رو بیمار صدا میزنین؟
منشی: خب....هرکی که خانم دکتر تشخیص بدن نیاز به طی کردن دوره های مشاوره داره رو بله... بیمار صدا میزنیم... ایرادی داره؟
جونگکوک:...نه...نداره....
در همین حین در اتاق باز شد و یه مرد میانسال از اتاق بیرون اومد...لرزش شدید دست چپش کاملا مشهود بود... منشی سرشو چرخوند به سمتش و بعد برگشت به من گفت: میتونید برید داخل...
از روی مبل بلند شدم...به سمت اتاق رفتم...در زدم و وارد شدم... تصورم این بود که با یه خانم دکتر جوان روبرو بشم... چون عکسایی که ازش توی اینترنت دیدم جوون بود... با لبخند مهربونی گفت: بفرمایید داخل مرد جوان...
در اتاق رو بستم و رفتم روی صندلی که چسبیده بود به میزش نشستم... باهم سلام کردیم... پرسیدم : شما عکسای صفحات اجتماعیتون رو آپدیت نمیکنید؟
دکتر: چطور؟
جونگکوک: هیچی... با دیدن عکساتون فکر میکردم جوونتر باشین...
لبخند دلنشین تری تحویلم داد و گفت: من چندان وارد فضای مجازی نمیشم... ترجیح میدم بیشتر توی دنیای واقعی باشم...میتونم بپرسم برای چه مشکلی به من مراجعه کردین؟
جونگکوک: اوه... بله... من...راستش...گفتنشم برام دشواره... همیشه ازش فراری بودم...همیشه سرکوب یا انکارش میکردم...این مشکل سالهاس که با منه...حتی الانم به سختی خودم رو قانع کردم اینجا بیام... توی چند دقیقه ای که توی سالن نشسته بودم به ذهنم رسید که برگردم و برم
دکتر: چی باعث شد اراده کنید و بمونید؟ تفاوت این دفعه با دفعاتی که سرکوبش میکردید یا ازش فرار میکردید چی بود؟
جونگکوک: تفاوتش... اینه که به طور جدی درگیرش شدم و باهاش دست و پنجه نرم میکنم
دکتر: پس به نوعی با یه اجبار بیرونی مواجه هستین... وگرنه صرفا اراده درونی شما نبوده که شما رو اینجا کشونده...حالا خواهش میکنم در کمال خونسردی مشکلتونو بگین... کاملا راحت باشین...و به من اعتماد کن... هر روز با آدمهای زیادی مواجه بودم که رازشونو به من گفتن... مشکلاتی که حتی پیش یک نفر هم نتونستن بازگو کنن رو با من در میون گذاشتن... حتی یک کلمه از حرفاشون از در اتاق این بیرون نرفته... من هم هرگز قضاوتشون نکردم چون به جای اونا زندگی نکردم... صادقانه سعی کردم کمکشون کنم... البته حق میدم که اولین بار بیانش دشوار باشه... اما شروع کنید از هرجا که راحت هستین
جونگکوک: ممنون از توضیحاتتون... وقتی نوجوون بودم... توی دبیرستان میخواستم با یه دختر دوست بشم... اوایلش همه چی خوب پیش میرفت... اما هرچی صمیمی تر میشدیم ترس و نگرانی من بیشتر میشد... چون من... حتی از نزدیک شدن... از لمس کردن و بوسیدن جنس مخالفم ترس دارم... برای همین بلافاصله و بدون اینکه توضیحی بدم از اون دختر دور شدم
دکتر: اینو کسی از دوستانتون متوجه شده؟
جونگکوک: نه... هرگز... اما مادرم خبر داره
دکتر:مادرتون کِی متوجه این موضوع شد؟ اخیرا؟ یا همون دوران دبیرستان؟
جونگکوک: همون دوران دبیرستان
دکتر: ایشون سعی نکردن مشکلتونو برطرف کنن؟
جونگکوک: چرا... سعی کرد... خیلیم سعی کرد... اما من مقاومت کردم... اون از روانشناس ها و تراپیست های مختلف وقت میگرفت اما من همراهش نمیرفتم... اینکه چه اختلالی دارم رو مادرم به من گفت... چون به دکتر توضیح داده بود
دکتر: ماجرای اون دختر توی دبیرستان رو براش تعریف کردین که متوجه شد؟
جونگکوک: بله
دکتر: چرا همراه مادرتون نمیرفتین؟ میترسیدین؟ یا فکر میکردین این مشکل خودش برطرف میشه؟
جونگکوک: همیشه فک میکردم روی همه چی تسلط دارم... پس میتونم اینم کنترل کنم و نیازی به دکتر نیست
دکتر: خب این مُسَلَمه که هیچکس به اندازه خود انسان نمیتونه به خودش کمک کنه...اما قاعدتاً انسان همه چیز رو نمیدونه...
۱۹.۱k
۱۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.