پارت ³
پارت ³
ویو تهیونگ
جلوی عمارت پدرم بودم با کوک خیلی میترسیدم اما بیشتر از این میترسیدم که ا.ت رو ازم بگیره پس شجاعتم و جمع کردم و اول کوک و فرستادم بره
جونگکوک:پش.مک چرا من و اول میفرستی نکنه میخوای موقعی که پدرت داره گوشتای من و میخوره دست مع.شوقه ات و بگیری و فرار کنی
تهیونگ: شاید بخوام واقعا همچین اتفاقی بیوفته
کوک:توی..
تهیونگ:شششششش یکی داره میاد..
زود قایم شدن
تهیونگ:بدو بدو زود باید بریم
جونگکوک:لعنتی انقدر اتاق اینجا اخه چیکار میخواددد
تهیونگ:خ.فه شو صدامون و میشنون
جونگکوک:تو خ.فه شو اخه نگا کن چه خبره اینجا ۴۰ تا اتاق هست😐💔
تهیونگ وقتی تعداد اتاقارو دید خ.فه شد
سریع همه ی اتاقارو چک کردن اما نبود ا.ت نبود
تهیونگ: نبود نبوددددد
جونگکوک:ته ته خ.فه شو...انگار از طبقه بالا داره صدا میاد
سریع به هم نگاه کردن و دییدن سمت طبقه بالا..
دیدن یکی داره محکم می کوبونه رو در و داد میزنه:لا.شی عو.ضی در و باز کننننن
تهیونگ هواسش نبود و داد زد ا.تتت
ا.ت:تهیونگااا در و باز کننننن
جونگکوک خودش بلند داد زد:داد نزنیددددد الان میریزن رو سرمون
بوق بوق بوق (صدای بوق عمارت در امد همه ی بادیگاردا همه تف.نگ برداشتن و داشتن میومدن طبقه بالا)
تهیونگ سریع در اتاق ا.ت و شکوند اما دیر شده بود همه رسیده بودن بالا فقط یه راه برای فرار بود
تهیونگ:بچه ها باید از پنجره ی پوشتمون بپریم..این تنها راه فراره
جونگکوک:یجورایی اولین باره که باهات موافقم
سریع سمت پنجره ی پشت دییدن و اول کوکی سریع پرید بعدش تهیونگ میخواست بپره یادش اومد ا.ت از ارتفاع میترسه
خماری اخ قلبم پارتای بعد قلبم و میلرزونه
لایک کامنت حکایت همشو میخوام
ویو تهیونگ
جلوی عمارت پدرم بودم با کوک خیلی میترسیدم اما بیشتر از این میترسیدم که ا.ت رو ازم بگیره پس شجاعتم و جمع کردم و اول کوک و فرستادم بره
جونگکوک:پش.مک چرا من و اول میفرستی نکنه میخوای موقعی که پدرت داره گوشتای من و میخوره دست مع.شوقه ات و بگیری و فرار کنی
تهیونگ: شاید بخوام واقعا همچین اتفاقی بیوفته
کوک:توی..
تهیونگ:شششششش یکی داره میاد..
زود قایم شدن
تهیونگ:بدو بدو زود باید بریم
جونگکوک:لعنتی انقدر اتاق اینجا اخه چیکار میخواددد
تهیونگ:خ.فه شو صدامون و میشنون
جونگکوک:تو خ.فه شو اخه نگا کن چه خبره اینجا ۴۰ تا اتاق هست😐💔
تهیونگ وقتی تعداد اتاقارو دید خ.فه شد
سریع همه ی اتاقارو چک کردن اما نبود ا.ت نبود
تهیونگ: نبود نبوددددد
جونگکوک:ته ته خ.فه شو...انگار از طبقه بالا داره صدا میاد
سریع به هم نگاه کردن و دییدن سمت طبقه بالا..
دیدن یکی داره محکم می کوبونه رو در و داد میزنه:لا.شی عو.ضی در و باز کننننن
تهیونگ هواسش نبود و داد زد ا.تتت
ا.ت:تهیونگااا در و باز کننننن
جونگکوک خودش بلند داد زد:داد نزنیددددد الان میریزن رو سرمون
بوق بوق بوق (صدای بوق عمارت در امد همه ی بادیگاردا همه تف.نگ برداشتن و داشتن میومدن طبقه بالا)
تهیونگ سریع در اتاق ا.ت و شکوند اما دیر شده بود همه رسیده بودن بالا فقط یه راه برای فرار بود
تهیونگ:بچه ها باید از پنجره ی پوشتمون بپریم..این تنها راه فراره
جونگکوک:یجورایی اولین باره که باهات موافقم
سریع سمت پنجره ی پشت دییدن و اول کوکی سریع پرید بعدش تهیونگ میخواست بپره یادش اومد ا.ت از ارتفاع میترسه
خماری اخ قلبم پارتای بعد قلبم و میلرزونه
لایک کامنت حکایت همشو میخوام
۱۳.۴k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.