💦رمان زمستان💦 پارت 30
🖤پارت سی ام🖤
《رمان زمستون❄》
مهراب: با دیدنش کل بدنم خشک شد...تو اینجا چی کار میکنی
رضا: مهراب ت...تو؟
مهراب: داداش
رضا: اسم منو نزار داداش
ارسلان: این همونیه ک دیشب دیانارو برد مهراب
مهراب: دیانا پیش توعه؟
رضا: دیانا پایینه....
ارسلان: مهرابو یقشو ول کردم و دویدم سمت پایین...دیانا
دیانا: ارسلان....
ارسلان: دیانا میخوام باهات حرف بزنم
عسل: اون حرفی با تو نداره...رضا مگه بالا نیس؟
دیانا: اومدم وسایلمو بردارم برم ارسلان...بریم پیش رضا
ارسلان: اگه دیانا میرف بالا و مهراب میدید همچیو زیر سر من میدید باید خودم کم کم قضیه رو بهش میگفتم...دیانا میشه ی لحظه وایستی
دیانا: بدون توجه به ارسلان اومدم برم سمت بالا...ک ی دفعه دستمو کشید و منو کشید تو بغلش و زل زد تو چشام
ارسلان: دیانا وایسا میگم باهات کار دارم
دیانا: ولم کن
ارسلان: حلقه دستمو تنگ تر کردم ک تو این فرصت مهراب زودتر بره
عسل: میشه این کارارو جلوی من نکنین زشتع
ارسلان: میتونی چشاتو بگیری..ی ضربه شدیدی رو سرم حس کردم
دیانا: عسل با کیف زد تو سر ارسلان قیافه ارسلان دیدم خودم نتونستم نگه دارم زدم زیر خنده...
ارسلان: این دوستت خیلی بیشوره
عسل: حقت بود..این کارا جاش اینجا نی
دیانا: لپم قرمز شده بود از حرفای عسل
عسل: دیانا بریم پیش رضا؟
دیانا: بریم
ارسلان: دنبالشون راه افتادم سوار اسانسور شدن و منم سوار اسانسور شدم
عسل: دیانا قیافش بد نیستا
دیانا: با بازوم زدم تو پهلو عسل ک خفه شه
عسل: ایی مگه چی گفتم خب قیافش خوبه
ارسلان: از کارای این دوتا خندم گرفته بود دیانا کنار نیکا انقد شاد نبود تا کنار این دوستش
عسل: دیانا اسم این یاروعه چی بود
ارسلان: ارسلان کاشی هستم
عسل: عه خشبختم..منم عسلم
ارسلان: اسمت بهت میخوره
دیانا: متاسفانه نمیتونی مخ اینو بزنی نامزدش رضاعه..
ارسلان: کی خواست مخ اینو بزن
دیانا: چون تو زیاد با دخترا ارتباط میگیری گفتم...تیکمو انداختم و از اسانسور اومدم بیرون در خونه باز بود رفتم تو که با صحنه ای ک دیدم...
《رمان زمستون❄》
مهراب: با دیدنش کل بدنم خشک شد...تو اینجا چی کار میکنی
رضا: مهراب ت...تو؟
مهراب: داداش
رضا: اسم منو نزار داداش
ارسلان: این همونیه ک دیشب دیانارو برد مهراب
مهراب: دیانا پیش توعه؟
رضا: دیانا پایینه....
ارسلان: مهرابو یقشو ول کردم و دویدم سمت پایین...دیانا
دیانا: ارسلان....
ارسلان: دیانا میخوام باهات حرف بزنم
عسل: اون حرفی با تو نداره...رضا مگه بالا نیس؟
دیانا: اومدم وسایلمو بردارم برم ارسلان...بریم پیش رضا
ارسلان: اگه دیانا میرف بالا و مهراب میدید همچیو زیر سر من میدید باید خودم کم کم قضیه رو بهش میگفتم...دیانا میشه ی لحظه وایستی
دیانا: بدون توجه به ارسلان اومدم برم سمت بالا...ک ی دفعه دستمو کشید و منو کشید تو بغلش و زل زد تو چشام
ارسلان: دیانا وایسا میگم باهات کار دارم
دیانا: ولم کن
ارسلان: حلقه دستمو تنگ تر کردم ک تو این فرصت مهراب زودتر بره
عسل: میشه این کارارو جلوی من نکنین زشتع
ارسلان: میتونی چشاتو بگیری..ی ضربه شدیدی رو سرم حس کردم
دیانا: عسل با کیف زد تو سر ارسلان قیافه ارسلان دیدم خودم نتونستم نگه دارم زدم زیر خنده...
ارسلان: این دوستت خیلی بیشوره
عسل: حقت بود..این کارا جاش اینجا نی
دیانا: لپم قرمز شده بود از حرفای عسل
عسل: دیانا بریم پیش رضا؟
دیانا: بریم
ارسلان: دنبالشون راه افتادم سوار اسانسور شدن و منم سوار اسانسور شدم
عسل: دیانا قیافش بد نیستا
دیانا: با بازوم زدم تو پهلو عسل ک خفه شه
عسل: ایی مگه چی گفتم خب قیافش خوبه
ارسلان: از کارای این دوتا خندم گرفته بود دیانا کنار نیکا انقد شاد نبود تا کنار این دوستش
عسل: دیانا اسم این یاروعه چی بود
ارسلان: ارسلان کاشی هستم
عسل: عه خشبختم..منم عسلم
ارسلان: اسمت بهت میخوره
دیانا: متاسفانه نمیتونی مخ اینو بزنی نامزدش رضاعه..
ارسلان: کی خواست مخ اینو بزن
دیانا: چون تو زیاد با دخترا ارتباط میگیری گفتم...تیکمو انداختم و از اسانسور اومدم بیرون در خونه باز بود رفتم تو که با صحنه ای ک دیدم...
۱۶۷.۶k
۱۸ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.