پارت 5 رمان ❤
آروم و شیطون : 5
من : نه .. یه کمد لباس دارم .. ولی سه کمد لباس دارم ماهورو یادت نره ... توهم خواهر برادر نداری مجبوری از همه استایلی خودت لباس بخری .. ولی من که از یه لباس خوشم بیاد ... اول تو کمد ماهانو ماهورو میبینم ... بعد اگه به فرض محال نداشتن ... بعد من میخرم .. آوینا : ماهان منم پس مظلومه نمیتونه لباس شما دوتا رو بپوشه .. من : نه ماهان توهم مظلوم نیست بجز لباس خیلی چیزای دیگه ام در گردشه بین خواهر برادرا .. مث هدفون .. هدست .. قاب گوشی .. کوله پشتی ...کلاه آفتابی .. ماشین ... خوراکی .. فلش .. آوینا : چه باحال ... الان میام پایین .. آوینا ده دیقه بعد اومد پایین ...یه لباس بارداری گشاد و بلند سفید تنش بود ...
ماهان اومد ... سلام کرد و لب آوینا رو بوسید .. ماهان : اخیی بلاخره از شر اینا خلاص شدم ... دانشجو بودم انقدر سختی نمیکشیدم که الان که استادم میکشم ... آوینا روی مبل جلوی ماهان نشسته بود .. ماهان : من میرم لباسامو عوض کنم ..
بلند شد از جلوی آوینا رد شد ... یهو آوینا دوید تو دستشویی .. ماهان رنگش مثل گچ شد ... دویدیم سمت آوینا ... آوینا درو واکرد... ماهان رفت سمتش خواست بغلش کنه که یهو .. آوینا دوید دوباره تو دستشویی.. خاله دریا گفت : ماهان مادر فکر کنم آوینا بهت ویار داره ( خنده ) ماهان : ینی چی ؟ من : وایی. مثلا استاد این مملکتی .. ینی عشق و حال که تعطیل ... کارای خاک برسری هم تعطیل .. یه بغلم نمیتونی بکنی .. و با ماهور زدیم زیر خنده ... ماهان کلا مودش عوض شد ... آوینا اومد بیرون .. خیلی رنگش پریده بود .. نشست .. خاله دریا گفت : مادر چی دوست داری درست کنم برات ؟؟ چی هوس کردی عزیزم ...؟ آوینا: هی .. هیچی .. یه لیوان اب ..
اب دادیم بهش .. آوینا پنج ماهش بود ...
~~~~~~~~
امروز منو ماهور و آوینا میریم دکتر .. سونوگرافی تعیین جنسیت .. بچه دختر بود .. زنگ زدم ماهان ... ماهان در حالی که ده یا یازده تا جعبه بزرگ شیرینی تو دستش بود دوید تو بیمارستان ... شیرینیارو داد یکی که پخش کنه .... خواست آوینا رو بغل کنه که یهو آوینا جیغ کشید : عه ... نیا جلو .. ماهان یدونه بوسش کرد و سریع اومد عقب و قربون صدقش میرفت ... رفتیم خونه .. البته تورا چندین جا نگه داشتیم تا آوینا و ماهان لباس بچه ببینن و کلی هم خرید کردن ... لباس .. تخت .. کریِر .. پتو .. متکاهای کیوت .. آویز های اتاق کیوت .. ست اتاق زایمان ... حتی کفش .... کالاسکه .. روروعک .... آویز اسم خودش .. اسم بچه بنیتا بود ...
من : نه .. یه کمد لباس دارم .. ولی سه کمد لباس دارم ماهورو یادت نره ... توهم خواهر برادر نداری مجبوری از همه استایلی خودت لباس بخری .. ولی من که از یه لباس خوشم بیاد ... اول تو کمد ماهانو ماهورو میبینم ... بعد اگه به فرض محال نداشتن ... بعد من میخرم .. آوینا : ماهان منم پس مظلومه نمیتونه لباس شما دوتا رو بپوشه .. من : نه ماهان توهم مظلوم نیست بجز لباس خیلی چیزای دیگه ام در گردشه بین خواهر برادرا .. مث هدفون .. هدست .. قاب گوشی .. کوله پشتی ...کلاه آفتابی .. ماشین ... خوراکی .. فلش .. آوینا : چه باحال ... الان میام پایین .. آوینا ده دیقه بعد اومد پایین ...یه لباس بارداری گشاد و بلند سفید تنش بود ...
ماهان اومد ... سلام کرد و لب آوینا رو بوسید .. ماهان : اخیی بلاخره از شر اینا خلاص شدم ... دانشجو بودم انقدر سختی نمیکشیدم که الان که استادم میکشم ... آوینا روی مبل جلوی ماهان نشسته بود .. ماهان : من میرم لباسامو عوض کنم ..
بلند شد از جلوی آوینا رد شد ... یهو آوینا دوید تو دستشویی .. ماهان رنگش مثل گچ شد ... دویدیم سمت آوینا ... آوینا درو واکرد... ماهان رفت سمتش خواست بغلش کنه که یهو .. آوینا دوید دوباره تو دستشویی.. خاله دریا گفت : ماهان مادر فکر کنم آوینا بهت ویار داره ( خنده ) ماهان : ینی چی ؟ من : وایی. مثلا استاد این مملکتی .. ینی عشق و حال که تعطیل ... کارای خاک برسری هم تعطیل .. یه بغلم نمیتونی بکنی .. و با ماهور زدیم زیر خنده ... ماهان کلا مودش عوض شد ... آوینا اومد بیرون .. خیلی رنگش پریده بود .. نشست .. خاله دریا گفت : مادر چی دوست داری درست کنم برات ؟؟ چی هوس کردی عزیزم ...؟ آوینا: هی .. هیچی .. یه لیوان اب ..
اب دادیم بهش .. آوینا پنج ماهش بود ...
~~~~~~~~
امروز منو ماهور و آوینا میریم دکتر .. سونوگرافی تعیین جنسیت .. بچه دختر بود .. زنگ زدم ماهان ... ماهان در حالی که ده یا یازده تا جعبه بزرگ شیرینی تو دستش بود دوید تو بیمارستان ... شیرینیارو داد یکی که پخش کنه .... خواست آوینا رو بغل کنه که یهو آوینا جیغ کشید : عه ... نیا جلو .. ماهان یدونه بوسش کرد و سریع اومد عقب و قربون صدقش میرفت ... رفتیم خونه .. البته تورا چندین جا نگه داشتیم تا آوینا و ماهان لباس بچه ببینن و کلی هم خرید کردن ... لباس .. تخت .. کریِر .. پتو .. متکاهای کیوت .. آویز های اتاق کیوت .. ست اتاق زایمان ... حتی کفش .... کالاسکه .. روروعک .... آویز اسم خودش .. اسم بچه بنیتا بود ...
۹.۵k
۲۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.