Escape love part. 12
نامجون:خسته شدم هه مین خیلی خستم این تهیونگ اون تهیونگ قبلی که میخندید و متور سواری میکرد نیست
و دوباره یک اشک دیگه از چشمش ریخت
نامجون: نمیدونم چی کار کنم چی کار کنم خوب بشه
دستمو روی شونش گذاشتمو سعی کردم کاری کنم که بهم نگاه کنه
+ منو نگاه نامی تهیونگ خوب میشه بهم اعتماد کن باشه؟
نامجون بازم همون لبخند تلخو زدو رد اشکشو پاک کردن سرشو تکون داد
+ برو استراحت کن فردا باید بری کمپانی من پیشیش هستم
نامجون: باشه. بابات گوشیت هم معذرت می خوام
+ گوشیم؟
سرمو سمت گوشیم کردم دیدم کفی شده
خنده ارومی کردمو به نامجون نگاه کردم
+چیزی نیست عادیه برام
نامجون: اوکی مرسی بابت همه چی
لبخندی بهش زدمو به رفتنش نگاه کردم
وقتی از اتاق رفت بیرون نفسمو بیرون دادمو از دستمال برداشتمو گوشی مو تمیز کردم و روی میز انداختمش
سمت تخت تهیونگ رفتم تختش کثیف شده بود
+ برم خدمتکار صدا کنم بگم بیاد رو تختی رو تمیز کنی؟؟
+ نه ولش خودم تمیزش می کنم
سمت کمد ها رفتمو یکی یکی بازشون کردم که بلاخره رو تختی پیدا کردم
سمت تختش رفتمو یه کمی از رو تختی رو جمع کردم فقط جایی مونده بود که تهیونگ روش خوابیده بود
با بد بختی تمام رو تختی رو از زیرش برداشتم
و انداختمش توی حمام
+ خدا چجوری اینو پهن کنم 😶 اصلا موقعی که بیدار شد پهن می کنم
سرمو به معنی درسته تکون دادمو سمت سرویس بهداشتی رفتمو دستامو شستم از سرویس بهداشتی امد بیرون و نگاهم به پنجره موند
سمتش رفتمو به اسمون نگاه کردم که پر از ستاره بود و حلال ماه رو نشون میداد
ناخوداگاه چشمام سمت تهیونگ رفتو لبخندی رو لبام نشست
+ تو هم مثل ماهی که هزار تا ستاره دورتن تا حالت خوب بشه
از پنجره دل کندمو سمت تختش رفتمو و نشستم روش
هنوز دستش قرمز بود
+ اه هه مین ببین با چی کارش کردی خوبه بی هوش بود بیدار بشه کشتت
چشماش سمت چشمای نیمه بازش رفت و بهش خندیدم
سری براش تکون دادم و تمام شبو بهش نگاه می کردم و تصمیم به خواب نداشتم
«صبح روز بعد»
( از دید یونگی)
دیشب تا سه صبح شیفت بودم
یونگی: اهههه چقدر بدنم در میکنه
از دفترم امد بیرون که منشی با اِکره پاشد و تعظیمی کرد
منشی : دکتر مین تشریف میبرید؟
یونگی: نه پس تشریف میارم ( همه جوره در واقعیت و در فیک خوب بلده ضایع کنه😂😂😂😂)
منشی چیزی نگفت و در اتاقو قفل کردم
که از دوباره منشی تعظیم کرد و مشغول جمع کردن وسایلش شد
سوار اسانسور شدمو پارکینگ رو زدمو بعد دو دقیقه رسیدم و پیاده شدم
سوار ماشین شدمو راه خونه رو گرفتم
بعد یک ساعت به خونه رسیدمو نگهبان درو باز کردو ماشین بردم داخل و توی پارکینگ گذاشتم از ماشین پیاده شدمو سمت در خونه رفتم
وارد شدم هیچ پرنده ای پر نمیزد بجز دو تا بادیگاردی که نگهبانی میدادن
تعظیم کوتاهی بهم کردن و سری براشون تکون دادم و سمت اتاق خودمو هوسوک رفتم
و دوباره یک اشک دیگه از چشمش ریخت
نامجون: نمیدونم چی کار کنم چی کار کنم خوب بشه
دستمو روی شونش گذاشتمو سعی کردم کاری کنم که بهم نگاه کنه
+ منو نگاه نامی تهیونگ خوب میشه بهم اعتماد کن باشه؟
نامجون بازم همون لبخند تلخو زدو رد اشکشو پاک کردن سرشو تکون داد
+ برو استراحت کن فردا باید بری کمپانی من پیشیش هستم
نامجون: باشه. بابات گوشیت هم معذرت می خوام
+ گوشیم؟
سرمو سمت گوشیم کردم دیدم کفی شده
خنده ارومی کردمو به نامجون نگاه کردم
+چیزی نیست عادیه برام
نامجون: اوکی مرسی بابت همه چی
لبخندی بهش زدمو به رفتنش نگاه کردم
وقتی از اتاق رفت بیرون نفسمو بیرون دادمو از دستمال برداشتمو گوشی مو تمیز کردم و روی میز انداختمش
سمت تخت تهیونگ رفتم تختش کثیف شده بود
+ برم خدمتکار صدا کنم بگم بیاد رو تختی رو تمیز کنی؟؟
+ نه ولش خودم تمیزش می کنم
سمت کمد ها رفتمو یکی یکی بازشون کردم که بلاخره رو تختی پیدا کردم
سمت تختش رفتمو یه کمی از رو تختی رو جمع کردم فقط جایی مونده بود که تهیونگ روش خوابیده بود
با بد بختی تمام رو تختی رو از زیرش برداشتم
و انداختمش توی حمام
+ خدا چجوری اینو پهن کنم 😶 اصلا موقعی که بیدار شد پهن می کنم
سرمو به معنی درسته تکون دادمو سمت سرویس بهداشتی رفتمو دستامو شستم از سرویس بهداشتی امد بیرون و نگاهم به پنجره موند
سمتش رفتمو به اسمون نگاه کردم که پر از ستاره بود و حلال ماه رو نشون میداد
ناخوداگاه چشمام سمت تهیونگ رفتو لبخندی رو لبام نشست
+ تو هم مثل ماهی که هزار تا ستاره دورتن تا حالت خوب بشه
از پنجره دل کندمو سمت تختش رفتمو و نشستم روش
هنوز دستش قرمز بود
+ اه هه مین ببین با چی کارش کردی خوبه بی هوش بود بیدار بشه کشتت
چشماش سمت چشمای نیمه بازش رفت و بهش خندیدم
سری براش تکون دادم و تمام شبو بهش نگاه می کردم و تصمیم به خواب نداشتم
«صبح روز بعد»
( از دید یونگی)
دیشب تا سه صبح شیفت بودم
یونگی: اهههه چقدر بدنم در میکنه
از دفترم امد بیرون که منشی با اِکره پاشد و تعظیمی کرد
منشی : دکتر مین تشریف میبرید؟
یونگی: نه پس تشریف میارم ( همه جوره در واقعیت و در فیک خوب بلده ضایع کنه😂😂😂😂)
منشی چیزی نگفت و در اتاقو قفل کردم
که از دوباره منشی تعظیم کرد و مشغول جمع کردن وسایلش شد
سوار اسانسور شدمو پارکینگ رو زدمو بعد دو دقیقه رسیدم و پیاده شدم
سوار ماشین شدمو راه خونه رو گرفتم
بعد یک ساعت به خونه رسیدمو نگهبان درو باز کردو ماشین بردم داخل و توی پارکینگ گذاشتم از ماشین پیاده شدمو سمت در خونه رفتم
وارد شدم هیچ پرنده ای پر نمیزد بجز دو تا بادیگاردی که نگهبانی میدادن
تعظیم کوتاهی بهم کردن و سری براشون تکون دادم و سمت اتاق خودمو هوسوک رفتم
۲۶.۳k
۱۲ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.