دیدار دوباره..!)«پارت سه»
(ویو ا/ت :اههه خدایا چرا هر وقت میخوام فراموشش کنم پیداش میشه خسته شدم دیگه اخه اون اینجا چیکار میکنه)
«ا/ت فرمون ماشین فشار میداد و سعی میکرد بغضش کنترل کن »
(جونگ کوک ویو:اهههه لعنتی لعنتی اخه تو احمق چرا این کارو کردی الان باید سعی میکردی رابطتون درست کنی ولی گند زدی خاک تو سرت کوک تو چرا آنقدر گند میزنی اخه ایششش)
«جونگ کوک به فرمون ماشین ضربه میزد به خودش فحش میداد »
(چند ساعت بعد ویو ا/ت ..)
(به زور داشتم جلوی خودمو میگرفتم گریه نکنم رسیدم خونه لباسم عوض کردم رو تخت دراز کشیدم بالش بغل کردم تمام خاطرات دوسال پیش تموم حرفا کوک و تمام اون خاطر های که برای من کابوس شد بود مثل فیلم از جلوی چشمام گذشت اشکام بی اختیار گونه ام رو خیس کرد من فقط به پنجر زل زد بودم بالش بیشتر فشار دادم به اشکام اجازه دادم فرود بیان نمیخوام ..نمیخواستم دوباره عاشق کسی بشم که باعث شد این همه درد بکشم نمیخوام دوباره وقتی به کوک نگاه میکنم دلم بلرز از خودم از کوک و از این قلب لعنتی که با وجود این که بخاطر اون شکسته بازم تند تند میزن هم متنفرم اخه تو لعنتی چرا اینطوری میکنی چرا منم عذاب میدی چرا نمیذاری از کوک متنفر باشم چرا نمیذاری این عشق کوفتی کنار بذارم اخه چرااا)
«ا/ت مشت های تقریبا محکمی به قلبش میزد و خودش و قلبش که بخاطر کوک به طرز دیوانه واری میزد سرزنش میکرد »
«ا/ت با صدا در از افکارش اومد بیرون »
^ا/ت منم عزیزم !بیا غذا بخوره !
«ا/ت میدونست اگه با این وضعه بره بیرون یوری هی ازش سوال میپرس و بخاطر گریه کردن هاش سرزنشش میکرد پس صداشو صاف کرد گفت»
@یوری من گرسنه ام نیست موقع عکسبرداری غذا خوردم الان فقط میخوام بخوابم خستم!
^باش عزیزم بخواب شب بخیر !
«یوری رفت ا/ت پتو بیشتر رو خودش کشید همنطور که به پنجر زل زد بود فکر میکرد خوابش برد »
(ویو جونگ کوک :حتا نمیتونم یه لحضه بهش فکر نکنم من احمق فکر میکردم دیگه عاشقش نیستم اما وقتی کنار خودم ندیدمش نسبت به همچی به حس شد بودم هیچ شوق و ذوقی نداشتم سرد و بی احساس اما اون دختر همه خیلی تاثیر داشت فکر کردم عاشق یونا شدم و دیگه هیچ حسی به ا/ت ندارم در حالی که حتا اگه یونا جلوم یه پسر میبوسید برام مهم نبود اما انگار به یونا وابسته شد بودم یونام نمیذاشت درست فکر کنم هی رو مخم راه میرفت تو گوشم میگفت من حسی به ا/ت ندارم و فقط بهش وابسته شدم و زود فراموشش میکنم من فکر کردم حق به یونا و من عاشق یونا شدم و برای این که راحت تر با یونا وقت بگذرونم خاستم ا/ت از خودم دور کنم و موافقم شدم نه تنها دور شد بلکه ازم متنفرم هم شد وقتی ا/ت رفت هیچی برای من مثل قبل نبود یونا حتا زره ای برام اهمیت نداشت به روز درحالی که میدونستم بهم خیانت میکنه اما قبول نمیکرد ازش جدا شدم خیلی دنبالش ا/ت گشتم اما نبود اما حالا پیداش کرد بودم اما اون هیچ حس جز نفرت و خشم نسبت به من نداشت و من بازم مثل یه چوب خشک به رفتنش نگاه کردم و برای بار دوم از دستش دادم اههه از خودم متنفرم !)
ادامه دارد…
«ا/ت فرمون ماشین فشار میداد و سعی میکرد بغضش کنترل کن »
(جونگ کوک ویو:اهههه لعنتی لعنتی اخه تو احمق چرا این کارو کردی الان باید سعی میکردی رابطتون درست کنی ولی گند زدی خاک تو سرت کوک تو چرا آنقدر گند میزنی اخه ایششش)
«جونگ کوک به فرمون ماشین ضربه میزد به خودش فحش میداد »
(چند ساعت بعد ویو ا/ت ..)
(به زور داشتم جلوی خودمو میگرفتم گریه نکنم رسیدم خونه لباسم عوض کردم رو تخت دراز کشیدم بالش بغل کردم تمام خاطرات دوسال پیش تموم حرفا کوک و تمام اون خاطر های که برای من کابوس شد بود مثل فیلم از جلوی چشمام گذشت اشکام بی اختیار گونه ام رو خیس کرد من فقط به پنجر زل زد بودم بالش بیشتر فشار دادم به اشکام اجازه دادم فرود بیان نمیخوام ..نمیخواستم دوباره عاشق کسی بشم که باعث شد این همه درد بکشم نمیخوام دوباره وقتی به کوک نگاه میکنم دلم بلرز از خودم از کوک و از این قلب لعنتی که با وجود این که بخاطر اون شکسته بازم تند تند میزن هم متنفرم اخه تو لعنتی چرا اینطوری میکنی چرا منم عذاب میدی چرا نمیذاری از کوک متنفر باشم چرا نمیذاری این عشق کوفتی کنار بذارم اخه چرااا)
«ا/ت مشت های تقریبا محکمی به قلبش میزد و خودش و قلبش که بخاطر کوک به طرز دیوانه واری میزد سرزنش میکرد »
«ا/ت با صدا در از افکارش اومد بیرون »
^ا/ت منم عزیزم !بیا غذا بخوره !
«ا/ت میدونست اگه با این وضعه بره بیرون یوری هی ازش سوال میپرس و بخاطر گریه کردن هاش سرزنشش میکرد پس صداشو صاف کرد گفت»
@یوری من گرسنه ام نیست موقع عکسبرداری غذا خوردم الان فقط میخوام بخوابم خستم!
^باش عزیزم بخواب شب بخیر !
«یوری رفت ا/ت پتو بیشتر رو خودش کشید همنطور که به پنجر زل زد بود فکر میکرد خوابش برد »
(ویو جونگ کوک :حتا نمیتونم یه لحضه بهش فکر نکنم من احمق فکر میکردم دیگه عاشقش نیستم اما وقتی کنار خودم ندیدمش نسبت به همچی به حس شد بودم هیچ شوق و ذوقی نداشتم سرد و بی احساس اما اون دختر همه خیلی تاثیر داشت فکر کردم عاشق یونا شدم و دیگه هیچ حسی به ا/ت ندارم در حالی که حتا اگه یونا جلوم یه پسر میبوسید برام مهم نبود اما انگار به یونا وابسته شد بودم یونام نمیذاشت درست فکر کنم هی رو مخم راه میرفت تو گوشم میگفت من حسی به ا/ت ندارم و فقط بهش وابسته شدم و زود فراموشش میکنم من فکر کردم حق به یونا و من عاشق یونا شدم و برای این که راحت تر با یونا وقت بگذرونم خاستم ا/ت از خودم دور کنم و موافقم شدم نه تنها دور شد بلکه ازم متنفرم هم شد وقتی ا/ت رفت هیچی برای من مثل قبل نبود یونا حتا زره ای برام اهمیت نداشت به روز درحالی که میدونستم بهم خیانت میکنه اما قبول نمیکرد ازش جدا شدم خیلی دنبالش ا/ت گشتم اما نبود اما حالا پیداش کرد بودم اما اون هیچ حس جز نفرت و خشم نسبت به من نداشت و من بازم مثل یه چوب خشک به رفتنش نگاه کردم و برای بار دوم از دستش دادم اههه از خودم متنفرم !)
ادامه دارد…
۷.۴k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.