من و تو پارت ۴ برای کسایی که خیلی عجله دارن😂
ویو یویی
شاممون رو خوردیم و سرمون رو کردیم تو گوشی و بعد خوابیدیم
*فردا ساعت هفت صبح سه تامون با آلارم کوفتی گوشیمون پاشدیم .. یویی : تف تو زندگی هر روز مدرسه... یوهی و یوری : حققق
وایییی سه تایی پاشدیم کارامون رو انجام دادیم و از در خونه خارج شدیم خلاصه که امروزم به زر های استاد گوش میدادیم و بالاخره زنگ تخ*می رو زدن و تعطیل شدیم رفتیم خونه یه دفعه یه پیامی اومد سر گوشیم *مامانم نوشته بود حال مامانبزرگت بده من فعلا رفتم بوسان
یویی : بچه هااا مامان میگه مامانبزرگ حالش خوب نیست رفته بوسان
دوتاشون : چیییی واایی کی برامون غذا بپزه
یویی : خاک تو سرتون آجوما فردا میاد
( آجوما مرخصی بوده و فردا میاد )
دوتاشون : آخشتتت
یویی : بچه ها من دوباره دلم میخواد به اون جنگل برم
یوهی : ولی مگه نه گفت هیچوقت نیاید شاید پسره یه چیزی میدونسته که گفته
یوری : آره حق با یوهیه ... یویی : ولی قول میدم زود برگردیم پلییزز
یوهی و یوری : باشههه ولی اگه اتفاق بدی افتاد تو رو مقصر میدونیم.....یویی : باشههه
خب حالا بیاد بریم دیگههه
یوهی : من که آمادم بریم
یوری : منم همینطور
یوهی : یوری خانم چرا هر چی من میگم تو هم میگی نم همینطور
یویی : بسههههههه
هردوشون : 😐😂😂😂
واییییییییییی تو راه این دو تا کله خر سرم رو بردن از بس دعوا کردن بالاخره به قصر پادشاهی رسیدیم ....... بعد چند دقیقه دوباره کوک رو دیدم تا منو دید : داد زد گفت مگه نه گفتم دیگه اینجا ها سر و کلتون پیدا نشههه
ویو کوک *
پدرم اعصابم رو خورد کرده بود میگفت حتما باید با اون لیای چندش ازدواج کنم .. نکته :( لیا دختر عموی کوکه و خیلی جن*دس و عشوه ای و کوک مثل سگگگ بدش ازش میاد)
از اون خونه ی حال بهم زن اومدم بیرون که اون سه تا دختر رو دیدم .... راستش هم از این عصبانی بودم که میخواستن بزور با اون عجوزه ( لیا 😂 ) ازدواج کنم هم از اینکه بهشون گفتم نیان دوباره اومدن من برای خودشون بودم پدرم یه روانیه میترسم بلایی سرشون بیاره ( پسرم دلسوزه🥺💜😂 )
روی اون دختر کیوته ( یویی😂 ) داد زدم فهمیدم هم ترسیده هم بغض کرده که یه دفعه جیمین اومد تا اونارو دید نمیدونم عاشقشون شده بود شکه شده بود چی یه دفعه وایساد احساس کردم محو اون دختره ( یوری ) شده خندم گرفته بود گفتم : داداش میخوای برات جورش کنم😂😂😂 ....
جیمین : کوفتتتت
کوک : گگگ😂😂😂😂
خوب بود ؟ 😂
شاممون رو خوردیم و سرمون رو کردیم تو گوشی و بعد خوابیدیم
*فردا ساعت هفت صبح سه تامون با آلارم کوفتی گوشیمون پاشدیم .. یویی : تف تو زندگی هر روز مدرسه... یوهی و یوری : حققق
وایییی سه تایی پاشدیم کارامون رو انجام دادیم و از در خونه خارج شدیم خلاصه که امروزم به زر های استاد گوش میدادیم و بالاخره زنگ تخ*می رو زدن و تعطیل شدیم رفتیم خونه یه دفعه یه پیامی اومد سر گوشیم *مامانم نوشته بود حال مامانبزرگت بده من فعلا رفتم بوسان
یویی : بچه هااا مامان میگه مامانبزرگ حالش خوب نیست رفته بوسان
دوتاشون : چیییی واایی کی برامون غذا بپزه
یویی : خاک تو سرتون آجوما فردا میاد
( آجوما مرخصی بوده و فردا میاد )
دوتاشون : آخشتتت
یویی : بچه ها من دوباره دلم میخواد به اون جنگل برم
یوهی : ولی مگه نه گفت هیچوقت نیاید شاید پسره یه چیزی میدونسته که گفته
یوری : آره حق با یوهیه ... یویی : ولی قول میدم زود برگردیم پلییزز
یوهی و یوری : باشههه ولی اگه اتفاق بدی افتاد تو رو مقصر میدونیم.....یویی : باشههه
خب حالا بیاد بریم دیگههه
یوهی : من که آمادم بریم
یوری : منم همینطور
یوهی : یوری خانم چرا هر چی من میگم تو هم میگی نم همینطور
یویی : بسههههههه
هردوشون : 😐😂😂😂
واییییییییییی تو راه این دو تا کله خر سرم رو بردن از بس دعوا کردن بالاخره به قصر پادشاهی رسیدیم ....... بعد چند دقیقه دوباره کوک رو دیدم تا منو دید : داد زد گفت مگه نه گفتم دیگه اینجا ها سر و کلتون پیدا نشههه
ویو کوک *
پدرم اعصابم رو خورد کرده بود میگفت حتما باید با اون لیای چندش ازدواج کنم .. نکته :( لیا دختر عموی کوکه و خیلی جن*دس و عشوه ای و کوک مثل سگگگ بدش ازش میاد)
از اون خونه ی حال بهم زن اومدم بیرون که اون سه تا دختر رو دیدم .... راستش هم از این عصبانی بودم که میخواستن بزور با اون عجوزه ( لیا 😂 ) ازدواج کنم هم از اینکه بهشون گفتم نیان دوباره اومدن من برای خودشون بودم پدرم یه روانیه میترسم بلایی سرشون بیاره ( پسرم دلسوزه🥺💜😂 )
روی اون دختر کیوته ( یویی😂 ) داد زدم فهمیدم هم ترسیده هم بغض کرده که یه دفعه جیمین اومد تا اونارو دید نمیدونم عاشقشون شده بود شکه شده بود چی یه دفعه وایساد احساس کردم محو اون دختره ( یوری ) شده خندم گرفته بود گفتم : داداش میخوای برات جورش کنم😂😂😂 ....
جیمین : کوفتتتت
کوک : گگگ😂😂😂😂
خوب بود ؟ 😂
۳.۷k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.