دخترک مغرور🧬♥️
دخترک مغرور🧬♥️
پارت ۸۷
mehrab
دکتر : متاسفانه ممکن بود از تب شدید به کما بره ولی خو زود رسوندینش سرمش تموم بشه مرخص میشه
ممد : ممنون
دکتر : خواهش میکنم
محراب : ارسلان چرا اونجا بود
ممد : من دارن با این دیانا و پیمان
محراب : آ دیانا میگ که هیچی یادش نمیاد
ممد : مث سگ دروغ میگه
نیکا : ممد به دیانا چیکار دارید از وقتی ارسلان اومده تو اکیپ همش حر و بحثه کل اکیپ از هم پاچیده بخاطر مشکلات ارسلان
ممد : شما از کی تا حالا انقد بی معرفت شدید
ارسلان این همه کمکمون کرده
جلوش از این خرفت بزنید دیگ نه من نه شما
دیگ نمیزارم ببینتون
شما هم حق ندارید بیاین ارسلان رو ببینید
نیکا : برو بابا
متین : بس کن ممد
بریم نیکا
رضا : پانیذ بیا یه لحظه
پانیذ : تو نیکا بری برو من پیش داداشمم
دیگ هم نمیخام پیشم باشی
برو رضا فقط برو
محراب : رضا با ناراحتی رف
چرا با هم دعوا میکنید
ممد : مگ نمیبینی چی میگ بزا بره پیش دیانا
محراب : اه ممد
ارسلان : اخخخخ من کجام(بی حال)
ممد : خوبی
ارسلان : آ.ا.ارع
ممد: خوبه
ارسلان : چرا من اینجام(بی حال)
ممد : حالت بد بود بزا بریم خونه حرف میزنیم
ارسلان : باشه
arslwn
هیچی از دیشب یادم نمیومد هر چی فک کردم که یهو یاد دیانا افتادم یاد دیشب که از تيمارستان فرار کردم رفتم پیش دیانا بعد رف کافه رفتم توی کافه دیدم یه پسره جلوش حلقه گرفته اونم قبول کرد....
ارسلان : اخخخخ
ممد : چیشد
محراب : خوبی
ارسلان : ارع میشه بریم زودتر خونه
ممد : ارع
ارسلان : بالاخره رفتیم خونه....
ادامه دارد...
پارت ۸۷
mehrab
دکتر : متاسفانه ممکن بود از تب شدید به کما بره ولی خو زود رسوندینش سرمش تموم بشه مرخص میشه
ممد : ممنون
دکتر : خواهش میکنم
محراب : ارسلان چرا اونجا بود
ممد : من دارن با این دیانا و پیمان
محراب : آ دیانا میگ که هیچی یادش نمیاد
ممد : مث سگ دروغ میگه
نیکا : ممد به دیانا چیکار دارید از وقتی ارسلان اومده تو اکیپ همش حر و بحثه کل اکیپ از هم پاچیده بخاطر مشکلات ارسلان
ممد : شما از کی تا حالا انقد بی معرفت شدید
ارسلان این همه کمکمون کرده
جلوش از این خرفت بزنید دیگ نه من نه شما
دیگ نمیزارم ببینتون
شما هم حق ندارید بیاین ارسلان رو ببینید
نیکا : برو بابا
متین : بس کن ممد
بریم نیکا
رضا : پانیذ بیا یه لحظه
پانیذ : تو نیکا بری برو من پیش داداشمم
دیگ هم نمیخام پیشم باشی
برو رضا فقط برو
محراب : رضا با ناراحتی رف
چرا با هم دعوا میکنید
ممد : مگ نمیبینی چی میگ بزا بره پیش دیانا
محراب : اه ممد
ارسلان : اخخخخ من کجام(بی حال)
ممد : خوبی
ارسلان : آ.ا.ارع
ممد: خوبه
ارسلان : چرا من اینجام(بی حال)
ممد : حالت بد بود بزا بریم خونه حرف میزنیم
ارسلان : باشه
arslwn
هیچی از دیشب یادم نمیومد هر چی فک کردم که یهو یاد دیانا افتادم یاد دیشب که از تيمارستان فرار کردم رفتم پیش دیانا بعد رف کافه رفتم توی کافه دیدم یه پسره جلوش حلقه گرفته اونم قبول کرد....
ارسلان : اخخخخ
ممد : چیشد
محراب : خوبی
ارسلان : ارع میشه بریم زودتر خونه
ممد : ارع
ارسلان : بالاخره رفتیم خونه....
ادامه دارد...
۶۲۳
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.