فیک کوک ( اعتماد)پارت۳۷
از زبان ا/ت
پاهام رو تکون دادم و باز خندیدم که صدای جونگ کوک رو شنیدم گفت : الان میتونی قیافم رو ببینی
قشنگ ریلکس برگشتم سمتش جانگ شین کنارش وایستاده بود براش دست تکون دادم و گفتم : سلام جونگ کوک سلام جانگ شین
جونگ کوک گفت : از اعصبانیت من خیلی خوشت میاد هوم ؟ هر دفعه میری رو مخم
با شیطنت گفتم : میدونی وقتی اعصبانی هستی جذاب تری
معلوم بود نگهبانا با زور جلوی خنده هاشون رو گرفتن
گفت : پس چشم چِرون هم هستی
دیگه من که آخره شیطنت بودم گفتم : چشم چِرون چرا تو شوهرمی دیگه هر موقع بخوام نگات میکنم به همین سادگی
جانگ شین از حرفای زیبای من دهنش باز مونده بود...
جونگ کوک گفت : بیا پایین
گفتم : نمیام
گفت : خیلی خب منم یه حرف رو ۲ بار تکرار نمیکنم
روبه جانگ شین و نگهبان های دیگه کرد و گفت : این خانم امشب حق نداره پاش رو توی عمارت بزاره
بلند گفتم : یعنی چی پس کجا بخوابم ؟
گفت : همونجا که نشستی
از اونجایی که پر رو تشریف داشتم گفتم : خیلی خب خیلی هم حال میده تو برو تو قشنگ لالا کن جناب جئون
با مغروریت تمام رفت داخل
جانگ شین گفت : ا/ت بیا پایین بخدا دفعه بعد نمیگه بیرون بخواب ها دفعه بعد یه جای بدتر میری.
چشم غوره ای بهش رفتم و گفتم : ولم کن بابا من امشب اینجا میمونم پیشه نگهبانا
( چند ساعت بعد)
از زبان ا/ت
فکر میکردم حداقل بهم غذا بدن اما اونم ندادن
از درخت پریدم پایین نگهبان ها قدم رو میرفتن توی باغ زل زدم به پنجره اتاق جونگ کوک چراغش روشن بود برای اینکه حرصش رو جمع کنم با صدای بلند با نگهبان ها میگفتم و می خندیدم اصلا به هیچ جام هم نبود که بیرونم حتی شام هم نخوردم توی همین حال و هوا بودم که ماشین های سیاه بزرگی وارد حیاط عمارت شدن نگهبانا جلوم به صف شدن روی پنجه هام وایستادم تا از پشت نگهبان جلوم ببینم چه خبره... یه آقای مسن با یه پسر که تقریبا هم سن جونگ کوک میشد پیاده شدن پشتشون هم نگهبان هاشون
از پشت نگهبان ها در اومدم که مرده مسن با دیدنم لبخند زد و گفت : به به خانم کیم بالاخره تونستم ببینمتون ازدواجتون هم تبریک میگم
این کی بود منو از کجا میشناخت ؟ اصلا مگه کسی هست که منو نشناسه
با صدای قدم های پشت سرم برگشتم که جونگ کوک و جانگ شین رو دیدم
جونگ کوک اومد دستم رو گرفت و کشیدم پشتش و گفت : شما اینجا چیکار میکنید ؟
مرده مسن خندید و گفت : اون قناری که پشتت قایم کردیش میتونه از پدرش هم خطرناک تر باشه بهتره بدیش به ما
دست جونگ کوک رو فشردم میترسیدم استرس داشتم..
جونگ کوک گفت: اون قناری که ازش حرف میزنی الان زن منه میفهمی..کدوم قانونی گفته میتونی سرت رو بندازی بیای تا زنه یه نفر رو ببری گمشو بیرون از اینجا همین الان
همین الان رو با داد گفت.
مرد نگاه نفرت انگیزی بهم کرد و گفت : همه میدونن تو برای چی باهاش ازدواج کردی بالاخره مثل پدرش از شر اونم باید خلاص بشی و میشی
پاهام رو تکون دادم و باز خندیدم که صدای جونگ کوک رو شنیدم گفت : الان میتونی قیافم رو ببینی
قشنگ ریلکس برگشتم سمتش جانگ شین کنارش وایستاده بود براش دست تکون دادم و گفتم : سلام جونگ کوک سلام جانگ شین
جونگ کوک گفت : از اعصبانیت من خیلی خوشت میاد هوم ؟ هر دفعه میری رو مخم
با شیطنت گفتم : میدونی وقتی اعصبانی هستی جذاب تری
معلوم بود نگهبانا با زور جلوی خنده هاشون رو گرفتن
گفت : پس چشم چِرون هم هستی
دیگه من که آخره شیطنت بودم گفتم : چشم چِرون چرا تو شوهرمی دیگه هر موقع بخوام نگات میکنم به همین سادگی
جانگ شین از حرفای زیبای من دهنش باز مونده بود...
جونگ کوک گفت : بیا پایین
گفتم : نمیام
گفت : خیلی خب منم یه حرف رو ۲ بار تکرار نمیکنم
روبه جانگ شین و نگهبان های دیگه کرد و گفت : این خانم امشب حق نداره پاش رو توی عمارت بزاره
بلند گفتم : یعنی چی پس کجا بخوابم ؟
گفت : همونجا که نشستی
از اونجایی که پر رو تشریف داشتم گفتم : خیلی خب خیلی هم حال میده تو برو تو قشنگ لالا کن جناب جئون
با مغروریت تمام رفت داخل
جانگ شین گفت : ا/ت بیا پایین بخدا دفعه بعد نمیگه بیرون بخواب ها دفعه بعد یه جای بدتر میری.
چشم غوره ای بهش رفتم و گفتم : ولم کن بابا من امشب اینجا میمونم پیشه نگهبانا
( چند ساعت بعد)
از زبان ا/ت
فکر میکردم حداقل بهم غذا بدن اما اونم ندادن
از درخت پریدم پایین نگهبان ها قدم رو میرفتن توی باغ زل زدم به پنجره اتاق جونگ کوک چراغش روشن بود برای اینکه حرصش رو جمع کنم با صدای بلند با نگهبان ها میگفتم و می خندیدم اصلا به هیچ جام هم نبود که بیرونم حتی شام هم نخوردم توی همین حال و هوا بودم که ماشین های سیاه بزرگی وارد حیاط عمارت شدن نگهبانا جلوم به صف شدن روی پنجه هام وایستادم تا از پشت نگهبان جلوم ببینم چه خبره... یه آقای مسن با یه پسر که تقریبا هم سن جونگ کوک میشد پیاده شدن پشتشون هم نگهبان هاشون
از پشت نگهبان ها در اومدم که مرده مسن با دیدنم لبخند زد و گفت : به به خانم کیم بالاخره تونستم ببینمتون ازدواجتون هم تبریک میگم
این کی بود منو از کجا میشناخت ؟ اصلا مگه کسی هست که منو نشناسه
با صدای قدم های پشت سرم برگشتم که جونگ کوک و جانگ شین رو دیدم
جونگ کوک اومد دستم رو گرفت و کشیدم پشتش و گفت : شما اینجا چیکار میکنید ؟
مرده مسن خندید و گفت : اون قناری که پشتت قایم کردیش میتونه از پدرش هم خطرناک تر باشه بهتره بدیش به ما
دست جونگ کوک رو فشردم میترسیدم استرس داشتم..
جونگ کوک گفت: اون قناری که ازش حرف میزنی الان زن منه میفهمی..کدوم قانونی گفته میتونی سرت رو بندازی بیای تا زنه یه نفر رو ببری گمشو بیرون از اینجا همین الان
همین الان رو با داد گفت.
مرد نگاه نفرت انگیزی بهم کرد و گفت : همه میدونن تو برای چی باهاش ازدواج کردی بالاخره مثل پدرش از شر اونم باید خلاص بشی و میشی
۱۲۴.۰k
۳۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.