رمان ارباب من پارت: ۴۵
_ من فنجونش رو میارم
_ باشه پس من برم به کارام برسم
_ برید
یکم دیگه با حالتی مشکوک نگاهم کرد اما آخرش رفت و منم همونجا منتظر ایستادم.
_ اکرم خانم!
با صدای فریاد بهراد از جا پریدم و با ترس به در نگاه کردم!
این اینجوری داد زد، نزنه لت و پارمون کنه؟
اما خب حقش بود، تا اون باشه با من اونجوری رفتار نکنه...
با باز شدن در اتاقش فکرم قطع شد!
آب دهنم رو قورت دادم و به بهرادی که با چشمهای پر از خشم و قرمز بهم زل زده بود، نگاه کردم!
انقدر هل شده بودم که نمیدونستم چی بگم اما یکهو گفتم:
_ سلام
_ گفتی این قهوه رو کی درست کرده؟
_ اینو؟ چیز...من درست کردم
_ تو؟
_ آره از طعمش خوشتون نیومد؟
چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ پس چرا گفتی اکرم خانم درست کرده؟
_ من گفتم؟
_ آره
_ نه اشتباه شنیدید!
با خشم موهاش رو به عقب فرستاد و گفت:
_ چی توش ریختی؟
سرم رو تکون دادم و با اعتماد به نفس گفتم:
_ قهوه و شکر و یکمم پودر گردو، قبلا تو یه مجله خونده بودم که گردو خیلی...
حرفم رو قطع کرد و با صدای بلندتری گفت:
_ تو برای چی سرخود کار میکنی احمق؟
_ وا مگه الان چیشده؟
_ برای چی داخلش گردو ریختی؟
چشمام رو چرخوندم و گفتم:
_ خیلی مفیده آخه
_ مفیده یا تو از قصد ریختی؟
_ وا من برا چی باید از قصد بریزم؟ من که نمیدونستم شما بهش حساسیت...
دهنم رو گرفتم و با ترس بهش نگاه کردم.
یعنی لعنت به دهنی که بدموقع باز بشه، لعنت!
سپیده تو چرا انقدر خری؟ قشنگ دستی دستی خودت رو لو دادی احمقِ خنگ!
_ چیز، من الان از این حرفاتون حدس زدم که حساسیت دارید!
_ خفه شو
_ آخه من...
_ فقط خفه شو
بعد هم بدون اینکه مکث کنه، فنجونِ توی دستش رو محکم به سمت صورتم پرت کرد!
انقدر این کار رو ناگهانی کرد که حتی فرصت جا خالی دادن یا عکس العمل نشون دادن نداشتم و فنجون محکم با پیشونیم برخورد کرد!
_ باشه پس من برم به کارام برسم
_ برید
یکم دیگه با حالتی مشکوک نگاهم کرد اما آخرش رفت و منم همونجا منتظر ایستادم.
_ اکرم خانم!
با صدای فریاد بهراد از جا پریدم و با ترس به در نگاه کردم!
این اینجوری داد زد، نزنه لت و پارمون کنه؟
اما خب حقش بود، تا اون باشه با من اونجوری رفتار نکنه...
با باز شدن در اتاقش فکرم قطع شد!
آب دهنم رو قورت دادم و به بهرادی که با چشمهای پر از خشم و قرمز بهم زل زده بود، نگاه کردم!
انقدر هل شده بودم که نمیدونستم چی بگم اما یکهو گفتم:
_ سلام
_ گفتی این قهوه رو کی درست کرده؟
_ اینو؟ چیز...من درست کردم
_ تو؟
_ آره از طعمش خوشتون نیومد؟
چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ پس چرا گفتی اکرم خانم درست کرده؟
_ من گفتم؟
_ آره
_ نه اشتباه شنیدید!
با خشم موهاش رو به عقب فرستاد و گفت:
_ چی توش ریختی؟
سرم رو تکون دادم و با اعتماد به نفس گفتم:
_ قهوه و شکر و یکمم پودر گردو، قبلا تو یه مجله خونده بودم که گردو خیلی...
حرفم رو قطع کرد و با صدای بلندتری گفت:
_ تو برای چی سرخود کار میکنی احمق؟
_ وا مگه الان چیشده؟
_ برای چی داخلش گردو ریختی؟
چشمام رو چرخوندم و گفتم:
_ خیلی مفیده آخه
_ مفیده یا تو از قصد ریختی؟
_ وا من برا چی باید از قصد بریزم؟ من که نمیدونستم شما بهش حساسیت...
دهنم رو گرفتم و با ترس بهش نگاه کردم.
یعنی لعنت به دهنی که بدموقع باز بشه، لعنت!
سپیده تو چرا انقدر خری؟ قشنگ دستی دستی خودت رو لو دادی احمقِ خنگ!
_ چیز، من الان از این حرفاتون حدس زدم که حساسیت دارید!
_ خفه شو
_ آخه من...
_ فقط خفه شو
بعد هم بدون اینکه مکث کنه، فنجونِ توی دستش رو محکم به سمت صورتم پرت کرد!
انقدر این کار رو ناگهانی کرد که حتی فرصت جا خالی دادن یا عکس العمل نشون دادن نداشتم و فنجون محکم با پیشونیم برخورد کرد!
۱۱.۱k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.