فیک شوگا پارت ۲
از زبان ا/ت
نمیدونم چیکار کنم لباسام رو عوض کردم آرایشم هم پاک کردم بعده چند ساعت صدای مامان و بابام میومد فوراً از اتاق رفتم پایین پیششون گفتم : من چرا باید با اون مرد ازدواج کنم
بابام گفت : ا/ت این ازدواج سوری هست و فقط واسه چند ماهه لطفاً بخاطره خانوادمون و شرکت قبولش کن
گفتم : پس آینده من چی مامانم گفت : ا/ت به آینده تو هیچ ضرری وارد نمیشه تو با ارزش ترین دارایی ما هستی اگر تو نباشی این همه مال و ثروت به چه دردی میخوره گفتم : خیلی خب باشه ولی بعده چند ماه میخوام ازش جدا بشم
حرفم رو تایید کردن و رفتم بالا توی اتاقم راستش همچین هم بد نیست چون با همچین شوهره خوشتیپی میتونم جلوی هم دانشگاهی هام کلاس بزارم
( دو روز بعد)
از زبان ا/ت
توی اتاقم در حال چت با دوستم میلار بودم که دره اتاقم زده شد مامانم بود اومد تو گفت : ا/ت امروز برای تو و یونگی یه قراره ملاقات ترتیب دادیم ساعت ۵ ظهر آماده شو
با بی حوصلگی گفتم : چشم مامان
نمیدونم واسه اولین بار چجوری باید باهاش روبه رو بشم
درحال آماده شدن بودم یه پیراهن ( عکسش رو میزارم) پوشیدم موهامم از بالا دم اسبی بستم دیگه وقت رفتن بود رفتم پایین مامانم اومد جلوم و گفت : لطفاً با آرامش باهاش رفتار کنی گفتم : چشم گفت : آفرین دختر گلم بالاخره رفتم رسیدم به یه رستوران بزرگ راننده گفت : اینجاست خانوم ، پیاده شدم یه رستوران بزرگ و شیک بود ( عکسش رو میزارم) وقتی رفتم توش هیچکس نبود فقط یه میزه سفید که گل رز و شمع روش بود رو دیدم رفتم که صدای در پشته سرم اومد وقتی برگشتم خودش بود مین یونگی
یه چند ثانیه بهش زل زدم اما بعدش گفتم : شما باید آقای مین یونگی باشین گفت : خودمم و شما خانوم کیم ا/ت گفتم : بله
خیلی استرس داشتم رفتیم سره میز بعده کلی حرف زدن راجب ازدواج و سرسنگین نشون دادن خودم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : آقای مین من یه چندتا شرط دارم میدونم نه من راضی به این ازدواج هستم نه شما ولی من ازتون میخوام جلوی دوربین و خبرنگارا و همچنین مهم تر از همه جلوی هم دانشگاهی هام طوری رفتار کنیم که انگار عاشق هم هستیم چون احساس میکنم اینطوری مشکلات و حاشیه هامون کمتره
دستم جلوش دراز کردم و گفتم : قبول میکنید بعده چند دقیقه خیلی بی تفاوت باهام دست داد و گفت : قبول میکنم
بالاخره این قراره حوصله سر بر تموم شد و برگشتم خونه مامانم با هیجان اومد و گفت : چیشد گفتم : هیچی همه چیز خیلی عالی بود بازم یه لبخند مصنوعی زدم و رفتم توی اتاقم
نمیدونم چیکار کنم لباسام رو عوض کردم آرایشم هم پاک کردم بعده چند ساعت صدای مامان و بابام میومد فوراً از اتاق رفتم پایین پیششون گفتم : من چرا باید با اون مرد ازدواج کنم
بابام گفت : ا/ت این ازدواج سوری هست و فقط واسه چند ماهه لطفاً بخاطره خانوادمون و شرکت قبولش کن
گفتم : پس آینده من چی مامانم گفت : ا/ت به آینده تو هیچ ضرری وارد نمیشه تو با ارزش ترین دارایی ما هستی اگر تو نباشی این همه مال و ثروت به چه دردی میخوره گفتم : خیلی خب باشه ولی بعده چند ماه میخوام ازش جدا بشم
حرفم رو تایید کردن و رفتم بالا توی اتاقم راستش همچین هم بد نیست چون با همچین شوهره خوشتیپی میتونم جلوی هم دانشگاهی هام کلاس بزارم
( دو روز بعد)
از زبان ا/ت
توی اتاقم در حال چت با دوستم میلار بودم که دره اتاقم زده شد مامانم بود اومد تو گفت : ا/ت امروز برای تو و یونگی یه قراره ملاقات ترتیب دادیم ساعت ۵ ظهر آماده شو
با بی حوصلگی گفتم : چشم مامان
نمیدونم واسه اولین بار چجوری باید باهاش روبه رو بشم
درحال آماده شدن بودم یه پیراهن ( عکسش رو میزارم) پوشیدم موهامم از بالا دم اسبی بستم دیگه وقت رفتن بود رفتم پایین مامانم اومد جلوم و گفت : لطفاً با آرامش باهاش رفتار کنی گفتم : چشم گفت : آفرین دختر گلم بالاخره رفتم رسیدم به یه رستوران بزرگ راننده گفت : اینجاست خانوم ، پیاده شدم یه رستوران بزرگ و شیک بود ( عکسش رو میزارم) وقتی رفتم توش هیچکس نبود فقط یه میزه سفید که گل رز و شمع روش بود رو دیدم رفتم که صدای در پشته سرم اومد وقتی برگشتم خودش بود مین یونگی
یه چند ثانیه بهش زل زدم اما بعدش گفتم : شما باید آقای مین یونگی باشین گفت : خودمم و شما خانوم کیم ا/ت گفتم : بله
خیلی استرس داشتم رفتیم سره میز بعده کلی حرف زدن راجب ازدواج و سرسنگین نشون دادن خودم یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : آقای مین من یه چندتا شرط دارم میدونم نه من راضی به این ازدواج هستم نه شما ولی من ازتون میخوام جلوی دوربین و خبرنگارا و همچنین مهم تر از همه جلوی هم دانشگاهی هام طوری رفتار کنیم که انگار عاشق هم هستیم چون احساس میکنم اینطوری مشکلات و حاشیه هامون کمتره
دستم جلوش دراز کردم و گفتم : قبول میکنید بعده چند دقیقه خیلی بی تفاوت باهام دست داد و گفت : قبول میکنم
بالاخره این قراره حوصله سر بر تموم شد و برگشتم خونه مامانم با هیجان اومد و گفت : چیشد گفتم : هیچی همه چیز خیلی عالی بود بازم یه لبخند مصنوعی زدم و رفتم توی اتاقم
۱۳۱.۳k
۲۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.