تک پارتی ... تاریکی مطلق
درخواستی
احساس گناه تمام وجودشو در بر گرفته بود
با دیدن دختر بچه ی بیگناهش اشک هایش سرازیر میشد
بدن دخترش فقط برای کم گرفتن نمره کبود کبود بود
تازه متوجه ی کار اشتباهش شده بود
پسرش حتی اگه نمرش زیر ۱۰ هم میرفت تشویقش میکرد
اما اون دختر کوچولوشو فقط برای اینکه یک نمره کم تر از نمره ی کامل گرفته بود با کمر بند زد
برای اینکه کسی نفهمه رفت داخل حموم و ابو باز کرد
چشمش که به اینه ی رو به روش افتاد اشکاش سرازیر شد
حتی اگه اونم میبخشیدش
خودش خودشو نمی بخشید
همین که میخواست بیاد بیرون دید دخترش جلوی در منتظرش وایساده
نامجون : چیزی شده ؟
دوهی : ببین بابا ... نمره ی کامل گرفتم ... خوشحال شدی نه * ذوق
نامجون : شکه *
دوهی : خوشحال نشدی ؟
نامجون : چرا چرا ... خوشحال شدم ... آفرین بهت ... بهت افتخار میکنم * بغض
دوهی : واقعا ؟
نامجون : اوهوم
به بچه ای که جلوش داشت از خوشحالی بال در میآورد نگاه کرد
بازم اشکاش سرازیر شد
نمیتونست اینجوری به زندگیش ادامه بده
رفت داخل اتاقش و شروع به نوشتن نامه کرد
ساعت از نیمه شب گذشته بود
نامه ها رو کنار صاحبانشان گزاشت و رفت یه گوشه از خونه نشست
و اروم تیغ رو روی دستش کشید
زخم کوچیک اما عمیقی ایجاد شد
تیغ آغشته به خون رو روی زمین رها کرد
لبخندی زد
و به چشمانش تاریکیه مطلق رو هدیه داد
با روشن شدن هوا دخترک با خوشحالی از اتاقش اومد بیرون
با صحنه ای که جلوش دید جیغ بلندی کشید و از حال رفت
پدرش با رنگی پریده و جسمی سرد با یک لبخند دنیا رو ترک کرده بود
باورش نمیشد باباش
عزیز ترین کسش از دنیا رفته بود
روز به روز وضعیت روان دخترک خراب تر میشد و افسردگیه شدید گرفت
هر چقدر بزرگ تر میشد زندگی براش طاقت فرسا تر میشد
کم کم افسردگیش به سرطان تبدیل شد
دوهی : بابایی ... حالت خوبه ؟ ... جات چطور؟ ... اونجا راحتی ؟ ... میدونستی مدت زمان زنده موندنم امروز به پایان میرسه ؟ ... بابا ... من دیگه بعد از اون هیچ نمره ی خوبی نگرفتم ... وقتی اومدم ... پیشت ... بازم منو ... بزن * بغض و اروم اروم چشماش سنگین شد
اونم پیش پدرش رفت
و مادر و برادرش رو با یه عالمه حس گناه تنها گزاشت
پایان
احساس گناه تمام وجودشو در بر گرفته بود
با دیدن دختر بچه ی بیگناهش اشک هایش سرازیر میشد
بدن دخترش فقط برای کم گرفتن نمره کبود کبود بود
تازه متوجه ی کار اشتباهش شده بود
پسرش حتی اگه نمرش زیر ۱۰ هم میرفت تشویقش میکرد
اما اون دختر کوچولوشو فقط برای اینکه یک نمره کم تر از نمره ی کامل گرفته بود با کمر بند زد
برای اینکه کسی نفهمه رفت داخل حموم و ابو باز کرد
چشمش که به اینه ی رو به روش افتاد اشکاش سرازیر شد
حتی اگه اونم میبخشیدش
خودش خودشو نمی بخشید
همین که میخواست بیاد بیرون دید دخترش جلوی در منتظرش وایساده
نامجون : چیزی شده ؟
دوهی : ببین بابا ... نمره ی کامل گرفتم ... خوشحال شدی نه * ذوق
نامجون : شکه *
دوهی : خوشحال نشدی ؟
نامجون : چرا چرا ... خوشحال شدم ... آفرین بهت ... بهت افتخار میکنم * بغض
دوهی : واقعا ؟
نامجون : اوهوم
به بچه ای که جلوش داشت از خوشحالی بال در میآورد نگاه کرد
بازم اشکاش سرازیر شد
نمیتونست اینجوری به زندگیش ادامه بده
رفت داخل اتاقش و شروع به نوشتن نامه کرد
ساعت از نیمه شب گذشته بود
نامه ها رو کنار صاحبانشان گزاشت و رفت یه گوشه از خونه نشست
و اروم تیغ رو روی دستش کشید
زخم کوچیک اما عمیقی ایجاد شد
تیغ آغشته به خون رو روی زمین رها کرد
لبخندی زد
و به چشمانش تاریکیه مطلق رو هدیه داد
با روشن شدن هوا دخترک با خوشحالی از اتاقش اومد بیرون
با صحنه ای که جلوش دید جیغ بلندی کشید و از حال رفت
پدرش با رنگی پریده و جسمی سرد با یک لبخند دنیا رو ترک کرده بود
باورش نمیشد باباش
عزیز ترین کسش از دنیا رفته بود
روز به روز وضعیت روان دخترک خراب تر میشد و افسردگیه شدید گرفت
هر چقدر بزرگ تر میشد زندگی براش طاقت فرسا تر میشد
کم کم افسردگیش به سرطان تبدیل شد
دوهی : بابایی ... حالت خوبه ؟ ... جات چطور؟ ... اونجا راحتی ؟ ... میدونستی مدت زمان زنده موندنم امروز به پایان میرسه ؟ ... بابا ... من دیگه بعد از اون هیچ نمره ی خوبی نگرفتم ... وقتی اومدم ... پیشت ... بازم منو ... بزن * بغض و اروم اروم چشماش سنگین شد
اونم پیش پدرش رفت
و مادر و برادرش رو با یه عالمه حس گناه تنها گزاشت
پایان
۱۶.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.