مورد قتل هانا پارت 8️⃣ 💫
اما وقتی با عجله به سمت در ورودی رفتم، با یک مرد، که قدی تقریبا بلند و بارونی سرمه ای و یک کلا مشکی داشت برخورد کردم... گوشیم، کاغذ های اداریم و کیفم همه پهن زمین شدن.... اعصبانی شدم و با فریاد گفتم : ( چیکار میکنی اقا.. حواست کجاست) اون اقا خواست حرفی بزنه اما من با عجله از پيشش رفتم و وسایلم رو همون جا ول کردم... به در اتاق رسیدم الیزابت رو زمین نشسته بود و میلرزید، مدام پشت سرم هم میگفت : ( چراااا؟! اخه چرا) و همش گریه میکرد.
درون اتاق خیلی شلوغ بود همه جمع شده بودن، با هر سختی ای که شد از میان همکارانم گذشتم و خودم رو به جلو رساندم و.... ماریا لبخند تلخی زد گفت : ( اره میدونم اون مرده، هر چی نباشه اون دوست صمیمی هانا بود.... ولی نمیدونستم به قتل رسیده) کارا با اعصبانیت و ناراحتی گفت : ( اون به خاطر چیزی که میدونست کشته شد و همین جا باید بهت بگم که اون آخرین شاهد این پرونده بود... و حالا من مجبورم یه پرونده بدون مدرک و شاهد رو حل کنم)
ماریا خنده ای کرد، و من از این کارش خیلی اعصابی شدم و گفتم :( فکر می کنی از این وضعیت راضی ام یا شاید هم فکر میکنی از مرگ عزیزانم خوشحالم، ها؟؟؟؟؟ جواب بده... ) ماریا چیزی نگفت و صورتش رو به طرف دیگری چرخوند.... چند دقیقه به همین شکل گذشته تنها صدایی که می امد صدای نفس کشیدن ماریا بود که اون هم به سختی میشد شنید بلاخره ماریا این سکوت رو شکست و گفت : ( خب داستانت رو شندیم و میدونی چیه من تصمیم ندارم باورش کنم اما میخوام یه فرصت بهت بدم تنها 72 ساعت فرصت داری قاتل هانا رو پيدا کنی و اگه نتونی خودم قاتلت میشم)
بعد دستم رو باز کرد و با چهره ای خشمگین گفت : ( سعی نکن فرار کنی هر جایی بری من پیدات میکنم و اگه... فقط اگه تا اون زمان نتونی قاتل هانا رو پیدا کنی از من نخواه تا بهت رحمی کنم !!!!!) و رفت، رفت و من رو میان یک اتاق سرد و زمانی محدود با یک پرونده ی بدون شاهد تنها گذاشت.... راست میگفت دیگه قلبی تو سینه اش نبود.... واقعا چه انتظاری داشت من چطور میتونستم اون قاتل رو پیدا کنم؟! از اون طرف با طلبکار های برادرم باید چیکار کنم.... وای خدا!!! رو زمین دراز کشیدم خیلی سرد بود اما آنقدر ناراحت بودم که برایم اهمیتی نداشت...
با خودم گفته من که به هر حال میمیرم یا به دست ماریا یا به دست اون طلبکار ها... خب حداقل بزار سعی ام رو بکنم... بلند شدم و کیف و کت ام رو از روی زمین برداشتم و به سمت در رفتم دقیقا نمیدونستم کجا هستم فقط یه جاده ی جنگلی بود که قطعا هیچ ماشینی ازش رد نمیشد... نه صبر کن یه ماشین..
دستم رو تکون دادم اون ماشین.. البته بهتر بگم کامیون، جلوی پایم ایستاده پیرمردی خمیده با کلاهی پشمی روی صندلی راننده نشته بود از پشت شیشه نگاهی معنادار به من انداخت و بعد با سرعتی قابل توجه رفت.... اعصابی شدم و بلند فریاد زدم : ( لازم نبود این طوری نگاه ام کنی، خودم میدونم که باید پیاده برم... اه) وقتی اعصبانیتم فروکش کرد از رفتار خودم خنده ام گرفت و با خودم گفتم : ( واقعا چه دل خوشی دارم، منی که تنها 72 ساعت برای زندگی دارم.....)
درون اتاق خیلی شلوغ بود همه جمع شده بودن، با هر سختی ای که شد از میان همکارانم گذشتم و خودم رو به جلو رساندم و.... ماریا لبخند تلخی زد گفت : ( اره میدونم اون مرده، هر چی نباشه اون دوست صمیمی هانا بود.... ولی نمیدونستم به قتل رسیده) کارا با اعصبانیت و ناراحتی گفت : ( اون به خاطر چیزی که میدونست کشته شد و همین جا باید بهت بگم که اون آخرین شاهد این پرونده بود... و حالا من مجبورم یه پرونده بدون مدرک و شاهد رو حل کنم)
ماریا خنده ای کرد، و من از این کارش خیلی اعصابی شدم و گفتم :( فکر می کنی از این وضعیت راضی ام یا شاید هم فکر میکنی از مرگ عزیزانم خوشحالم، ها؟؟؟؟؟ جواب بده... ) ماریا چیزی نگفت و صورتش رو به طرف دیگری چرخوند.... چند دقیقه به همین شکل گذشته تنها صدایی که می امد صدای نفس کشیدن ماریا بود که اون هم به سختی میشد شنید بلاخره ماریا این سکوت رو شکست و گفت : ( خب داستانت رو شندیم و میدونی چیه من تصمیم ندارم باورش کنم اما میخوام یه فرصت بهت بدم تنها 72 ساعت فرصت داری قاتل هانا رو پيدا کنی و اگه نتونی خودم قاتلت میشم)
بعد دستم رو باز کرد و با چهره ای خشمگین گفت : ( سعی نکن فرار کنی هر جایی بری من پیدات میکنم و اگه... فقط اگه تا اون زمان نتونی قاتل هانا رو پیدا کنی از من نخواه تا بهت رحمی کنم !!!!!) و رفت، رفت و من رو میان یک اتاق سرد و زمانی محدود با یک پرونده ی بدون شاهد تنها گذاشت.... راست میگفت دیگه قلبی تو سینه اش نبود.... واقعا چه انتظاری داشت من چطور میتونستم اون قاتل رو پیدا کنم؟! از اون طرف با طلبکار های برادرم باید چیکار کنم.... وای خدا!!! رو زمین دراز کشیدم خیلی سرد بود اما آنقدر ناراحت بودم که برایم اهمیتی نداشت...
با خودم گفته من که به هر حال میمیرم یا به دست ماریا یا به دست اون طلبکار ها... خب حداقل بزار سعی ام رو بکنم... بلند شدم و کیف و کت ام رو از روی زمین برداشتم و به سمت در رفتم دقیقا نمیدونستم کجا هستم فقط یه جاده ی جنگلی بود که قطعا هیچ ماشینی ازش رد نمیشد... نه صبر کن یه ماشین..
دستم رو تکون دادم اون ماشین.. البته بهتر بگم کامیون، جلوی پایم ایستاده پیرمردی خمیده با کلاهی پشمی روی صندلی راننده نشته بود از پشت شیشه نگاهی معنادار به من انداخت و بعد با سرعتی قابل توجه رفت.... اعصابی شدم و بلند فریاد زدم : ( لازم نبود این طوری نگاه ام کنی، خودم میدونم که باید پیاده برم... اه) وقتی اعصبانیتم فروکش کرد از رفتار خودم خنده ام گرفت و با خودم گفتم : ( واقعا چه دل خوشی دارم، منی که تنها 72 ساعت برای زندگی دارم.....)
۲.۱k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.