کافه پروکوپ/پارت ۳۱
از زبان جونگکوک:
رو صندلی کافه نشسته بودم تمام صحنه های با هم بودنمون از جلو چشمم عبور کرد اشک چشمام بی اختیار سرازیر شد نمیدونم چند دقیقه بعد از کاترین نشستم اما میدونم فقط گریه کردم پاشدم شاخه گلی رو که برای کاترین آورده بودم رو برداشتم و از کافه بیرون رفتم انقد پیاده راه رفتم که رسیدم کنار رودخونه سِن اونجا تنهایی نشستم و کلی به کاترین فک کردم دلم براش تنگ بود حتی الانم ازش بدم نمیومد ....ولی باید خونه ای که ازش ساخته بودمو خراب میکردم....
از زبان کاترین: کلی تو راه برگشت به خونه گریه کردم وقتی رسیدم خونه خودمو انداختم رو تخت نرمی که تازه خریده بودم تا میتونستم روش زار زدم مادربزرگم از بیرون اومد و کنارم نشست اون هنوز نمیدونست به جونگکوک قضیه رو گفتم برای همین بهم گفت: دخترم چت شده ؟ مریض شدی؟ جاییت درد میکنه؟
کاترین: آره مریض شدم قلبم درد میکنه
مادربزرگم فهمید چی شده و گفت: آها پس جدا شدین
کاترین: آره جدا شدیم خودم خواستم جدا بشیم پس چرا اینطوری دارم گریه میکنم؟
مادربزرگ: زندگی همینه دخترم رشد بدون بی رحمی امکان نداره تو چون بهش وابسته بودی ممکنه یه مدت این شکلی باشی ولی اینو بهت قول میدم که بعدها از این تصمیمت خوشحال خواهی بود...
از زبان جونگکوک: شب شد رفتم خونه که تهیونگ و جیمین با دیدن حالم هراسون اومدن پیشم گفتن چی شده؟
گفتم: حالا منم مثل شمام دیگه کسی تو زندگیم نیست ولی هرچقدر پرسیدن چرا جدا شدین نتونستم بگم که چون کسی که عاشقشم بخاطر پول ولم کرده و پول انقد هیجان زدش کرده که منو دور انداخته منی که کاترین بهم میگفت همه دنیاشم هیچوقت به هیچکس نگفتم چرا جدا شدیم....
تهیونگ: پاشو پسر تو قویتر از ما دو نفری تو به ما روحیه میدادی
جیمین: یاااااا جونگکوک شی من هیچوقت تورو اینطوری ندیدم تو عمرم حق نداری کم بیاری
جونگکوک: ولی من عاشقش بودم خیلیییییییییی ....
تا نصف شب جیمین و تهیونگ پیشم بودن و باهام حرف میزدن که آرومم کنن از یه جایی به بعد دیگه انقد غرق افکارم بودم که نتونستم حرفاشونو بشنوم اصن؛ یه دفعه برگشتم و گفتم: من فردا بلیط میگیرم واسه پس فردا جمع میکنم از اینجا میرم
تهیونگ و جیمین بهت زده برگشتن نگام کردن و گفتن: چییییییی
تهیونگ: جونگکوک زده به سرت ؟ ما ترم آخریم یه ماه دیگه بمونی درسمون تموم میشه میریم
جیمین: آره صبر کن با هم میریم ما هم چند ماهه تحمل کردیم
جونگکوک: شما بمونین من انتظاری ندارم ازتون ولی من حتی یه دقیقه هم نمیتونم اضافه تر بمونم چه برسه به یک ماه امکان نداره بمونم ....
از زبان جیمین: جونگکوک اینو گفت و رفت تو اتاقش که بخوابه منو تهیونگ نمیدونستیم چیکار باید بکنیم نمیشد ولش کنیم چون فقط ما دردشو میدونستیم...
رو صندلی کافه نشسته بودم تمام صحنه های با هم بودنمون از جلو چشمم عبور کرد اشک چشمام بی اختیار سرازیر شد نمیدونم چند دقیقه بعد از کاترین نشستم اما میدونم فقط گریه کردم پاشدم شاخه گلی رو که برای کاترین آورده بودم رو برداشتم و از کافه بیرون رفتم انقد پیاده راه رفتم که رسیدم کنار رودخونه سِن اونجا تنهایی نشستم و کلی به کاترین فک کردم دلم براش تنگ بود حتی الانم ازش بدم نمیومد ....ولی باید خونه ای که ازش ساخته بودمو خراب میکردم....
از زبان کاترین: کلی تو راه برگشت به خونه گریه کردم وقتی رسیدم خونه خودمو انداختم رو تخت نرمی که تازه خریده بودم تا میتونستم روش زار زدم مادربزرگم از بیرون اومد و کنارم نشست اون هنوز نمیدونست به جونگکوک قضیه رو گفتم برای همین بهم گفت: دخترم چت شده ؟ مریض شدی؟ جاییت درد میکنه؟
کاترین: آره مریض شدم قلبم درد میکنه
مادربزرگم فهمید چی شده و گفت: آها پس جدا شدین
کاترین: آره جدا شدیم خودم خواستم جدا بشیم پس چرا اینطوری دارم گریه میکنم؟
مادربزرگ: زندگی همینه دخترم رشد بدون بی رحمی امکان نداره تو چون بهش وابسته بودی ممکنه یه مدت این شکلی باشی ولی اینو بهت قول میدم که بعدها از این تصمیمت خوشحال خواهی بود...
از زبان جونگکوک: شب شد رفتم خونه که تهیونگ و جیمین با دیدن حالم هراسون اومدن پیشم گفتن چی شده؟
گفتم: حالا منم مثل شمام دیگه کسی تو زندگیم نیست ولی هرچقدر پرسیدن چرا جدا شدین نتونستم بگم که چون کسی که عاشقشم بخاطر پول ولم کرده و پول انقد هیجان زدش کرده که منو دور انداخته منی که کاترین بهم میگفت همه دنیاشم هیچوقت به هیچکس نگفتم چرا جدا شدیم....
تهیونگ: پاشو پسر تو قویتر از ما دو نفری تو به ما روحیه میدادی
جیمین: یاااااا جونگکوک شی من هیچوقت تورو اینطوری ندیدم تو عمرم حق نداری کم بیاری
جونگکوک: ولی من عاشقش بودم خیلیییییییییی ....
تا نصف شب جیمین و تهیونگ پیشم بودن و باهام حرف میزدن که آرومم کنن از یه جایی به بعد دیگه انقد غرق افکارم بودم که نتونستم حرفاشونو بشنوم اصن؛ یه دفعه برگشتم و گفتم: من فردا بلیط میگیرم واسه پس فردا جمع میکنم از اینجا میرم
تهیونگ و جیمین بهت زده برگشتن نگام کردن و گفتن: چییییییی
تهیونگ: جونگکوک زده به سرت ؟ ما ترم آخریم یه ماه دیگه بمونی درسمون تموم میشه میریم
جیمین: آره صبر کن با هم میریم ما هم چند ماهه تحمل کردیم
جونگکوک: شما بمونین من انتظاری ندارم ازتون ولی من حتی یه دقیقه هم نمیتونم اضافه تر بمونم چه برسه به یک ماه امکان نداره بمونم ....
از زبان جیمین: جونگکوک اینو گفت و رفت تو اتاقش که بخوابه منو تهیونگ نمیدونستیم چیکار باید بکنیم نمیشد ولش کنیم چون فقط ما دردشو میدونستیم...
۱۹.۳k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.