ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟜
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟜
گوشه ساکتی رو برای نشستن انتخاب کرد، انگار همیشه نیاز داشت به یه نقطه امن...
به یک سکوت مطلق
یک تنهایی ابدی...
ولی یک نفر امشب خوب تونسته بود اون تنهایی رو بشکنه، اون آدم تغییرش میداد
باعث میشد با ملاحظه باشه
♤ همراهیم میکنی؟
☆ ...
♤ شنیدی چی گفتم؟
تازه متوجه نواختن آهنگ و دستی که به طرفش دراز شده بود شد، بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت تمایلی به رقص نداشت اما دیدن قیافه اون جمعیت انگیزش رو بیشتر میکرد
☆ کی میتونه درخواست تهیونگ شی رو رد کنه؟
♤ کی میدونه؟
همینطور که میخندید پاهاش رو حرکت داد، فوق العاده بود، به طرز عجیبی روی خودش تسلط داشت این آدم تغییر کرده بود و همین تغییر تهیونگ رو متعجب میکرد
♤ فراموشش کردی؟
سوآه خوب میدونست منظورش چیه همونطور که دستش رو روی شونه ته گذاشت لبش رو باز کرد
☆ از اول توی قلبم نبود
♤ مطمئنی؟
☆ میخوای بشنوی؟
♤ البته
☆ فقط یکی بود که سر راهم قرارگرفت، باید بدونی بچه ای بودم که فرق دوستی و عشق رو تشخیص نمیداد و دو سال برای خاک کردن خاطرات یک دوست قدیمی و فهمیدن اسم احساسات کافی و حتی زیادیه
تمرکز زیادی روی صحبت هاش و حرکات بدنش داشت، این حرفا به تهیونگ جسارت میداد بیشتر نزدیکش بشه
ولی سوآه نسبت به خودش خشن صحبت نمیکرد؟
شاید هم حق داشت...
اما همهچیز زیادی آروم بود، تقدیر اون رو انقدر راحت نمیذاشت؛ شاید این فقط آرامشی بود که قبل شروع طوفان دامن گیرش شده بود
♤ آخرای آهنگه...
☆ میدونم
♤ یه پایان خوش چجوریه؟
☆ پایانِ خوش چه....؟
با چسبیدن لب تهیونگ رو لباش حرفش رو خورد، میتونست قسم بخوره هرگز فکر نمیکرد تهیونگ اینطوری غافلگیرش کنه
برخلاف تهیونگ که چشماش بسته بود حتی ثانیه ای پلک هاش رو نبست و با گذاشتن دستاش روی شونهش خواست متوجهش کنه که ادامه نده...
بیشتر هلش داد و اون رو کاملا از خودش جدا کرد
اخمی بین ابروهاش نشست و میخواست اعتراض کنه که با دیدن چشم های از حدقه در اومده مهمونا جلوی خودش رو گرفت
☆ باید توضیح بدی کیم...
دیگه نمیتونم این نگاه ها روی خودم رو تحمل کنم، دنبالم نیا
کت کرم رنگی که روی صندلی گذاشته بود رو برداشت و به سرعت خارج شد
☆ لعنت بهت...
[پایان فلش بک]
مرد مسن خنده ای کرد و طرف سوآه برگشت
پیرمرد: قبل رفتن یکم خوش نگذرونیم؟
☆ ای خدا! این پیرمرد پلشت رو ببین از سنت خجالت نمیکشی؟
پیرمرد: این راه رو میبینی؟ انتهاش میرسه به کلبه دنج من برای شبای پرهیجان...
☆ خب که چی؟ باید بدونی من آدم راحتی نیستم و حوصله شوخی رو ندارم
ᴺᵉˣᵗ ᵖᵃʳᵗ? ⁶⁵⁰ ᶠᵒˡˡᵒʷᵉʳˢ
ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ? ᵃˢ ᵐᵘᶜʰ ᵃˢ ʸᵒᵘ ˡⁱᵏᵉ
گوشه ساکتی رو برای نشستن انتخاب کرد، انگار همیشه نیاز داشت به یه نقطه امن...
به یک سکوت مطلق
یک تنهایی ابدی...
ولی یک نفر امشب خوب تونسته بود اون تنهایی رو بشکنه، اون آدم تغییرش میداد
باعث میشد با ملاحظه باشه
♤ همراهیم میکنی؟
☆ ...
♤ شنیدی چی گفتم؟
تازه متوجه نواختن آهنگ و دستی که به طرفش دراز شده بود شد، بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت تمایلی به رقص نداشت اما دیدن قیافه اون جمعیت انگیزش رو بیشتر میکرد
☆ کی میتونه درخواست تهیونگ شی رو رد کنه؟
♤ کی میدونه؟
همینطور که میخندید پاهاش رو حرکت داد، فوق العاده بود، به طرز عجیبی روی خودش تسلط داشت این آدم تغییر کرده بود و همین تغییر تهیونگ رو متعجب میکرد
♤ فراموشش کردی؟
سوآه خوب میدونست منظورش چیه همونطور که دستش رو روی شونه ته گذاشت لبش رو باز کرد
☆ از اول توی قلبم نبود
♤ مطمئنی؟
☆ میخوای بشنوی؟
♤ البته
☆ فقط یکی بود که سر راهم قرارگرفت، باید بدونی بچه ای بودم که فرق دوستی و عشق رو تشخیص نمیداد و دو سال برای خاک کردن خاطرات یک دوست قدیمی و فهمیدن اسم احساسات کافی و حتی زیادیه
تمرکز زیادی روی صحبت هاش و حرکات بدنش داشت، این حرفا به تهیونگ جسارت میداد بیشتر نزدیکش بشه
ولی سوآه نسبت به خودش خشن صحبت نمیکرد؟
شاید هم حق داشت...
اما همهچیز زیادی آروم بود، تقدیر اون رو انقدر راحت نمیذاشت؛ شاید این فقط آرامشی بود که قبل شروع طوفان دامن گیرش شده بود
♤ آخرای آهنگه...
☆ میدونم
♤ یه پایان خوش چجوریه؟
☆ پایانِ خوش چه....؟
با چسبیدن لب تهیونگ رو لباش حرفش رو خورد، میتونست قسم بخوره هرگز فکر نمیکرد تهیونگ اینطوری غافلگیرش کنه
برخلاف تهیونگ که چشماش بسته بود حتی ثانیه ای پلک هاش رو نبست و با گذاشتن دستاش روی شونهش خواست متوجهش کنه که ادامه نده...
بیشتر هلش داد و اون رو کاملا از خودش جدا کرد
اخمی بین ابروهاش نشست و میخواست اعتراض کنه که با دیدن چشم های از حدقه در اومده مهمونا جلوی خودش رو گرفت
☆ باید توضیح بدی کیم...
دیگه نمیتونم این نگاه ها روی خودم رو تحمل کنم، دنبالم نیا
کت کرم رنگی که روی صندلی گذاشته بود رو برداشت و به سرعت خارج شد
☆ لعنت بهت...
[پایان فلش بک]
مرد مسن خنده ای کرد و طرف سوآه برگشت
پیرمرد: قبل رفتن یکم خوش نگذرونیم؟
☆ ای خدا! این پیرمرد پلشت رو ببین از سنت خجالت نمیکشی؟
پیرمرد: این راه رو میبینی؟ انتهاش میرسه به کلبه دنج من برای شبای پرهیجان...
☆ خب که چی؟ باید بدونی من آدم راحتی نیستم و حوصله شوخی رو ندارم
ᴺᵉˣᵗ ᵖᵃʳᵗ? ⁶⁵⁰ ᶠᵒˡˡᵒʷᵉʳˢ
ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ? ᵃˢ ᵐᵘᶜʰ ᵃˢ ʸᵒᵘ ˡⁱᵏᵉ
۱۳.۹k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.