pawn/ ادامه پارت ۳۵
از زبان تهیونگ:
آخر شب بود... بعد از شام خوردن با امیلی و تالون به بار رفتیم و اونجا هم بهمون خوش گذشت... ا/ت هم کاملا مست شده بود... طوری که توی راه رفتنشم تعادل نداشت... برای همین به هتل برگشتیم... توی اتاق که رفتیم کمک کردم به ا/ت که بره و روی تخت بشینه... میخواستم برم مسواک بزنم که ا/ت دستمو گرفت و با چشمایی که از شدت مستی خمار شده بودن بهم نگاه کرد و گفت: ازم ناراحتی؟
تهیونگ: راستش... آره... ولی الان هشیار نیستی... حرفمو نمیفهمی... بگیر بخواب
-میفهمم... خوبم میفهمم.... میدونم که وقتی اسم کازینو اومد عصبانی شدی
تهیونگ: آره... ناراحت و عصبانی شدم... هرچقدم غمت سنگین بود نباید اینکارو میکردی... آخه یه دختر ۱۸ ۱۹ ساله چطور جرئت میکنه بره کازینو و قمار کنه ؟ تو اصن میتونی تصور کنی اونجا چطور آدمایی میان و میرن؟ میدونی گاهی حتی بخاطر پول و برنده شدن آدم میکشن؟... اونجا جایی برای یه آماتور نیست!... نمیدونم چطور به خودت جرئت انجامشو دادی... نمیدونم دیگه چه کارایی میکردی و من خبر ندارم!!...
چون میدونستم حتی خود ا/ت هم الان ناراحته برای همین حرفامو با لحن تند نمیزدم... آروم ولی جدی بودم... فقط میخواستم متوجه بشه چه کار خطرناکی کرده... ولی دیدم یه قطره اشک از چشم ا/ت سرازیر شد و گفت: آره... همه کار میکردم... چون بدون تو بیشتر به مرگ علاقمند بودم تا زندگی....
اینا رو که گفت قلبم آتیش گرفت... رفتم جلو و گونشو بوسیدم و برای تسلی خاطرش گفتم: ایرادی نداره... آروم باش... دیگه گذشت و رفت...
ات اشکشو پاک کرد و لبخند زد... یهو حالتش عوض شد و مودش تغییر کرد... بخاطر مستی اینطوری شده بود... دستاشو گذاشت پشت گردنم و منو بوسید... از خودم جداش کردم و گفتم: چیکار میکنی دختر... بگیر بخواب... مستی روت تاثیر گذاشته...
آخر شب بود... بعد از شام خوردن با امیلی و تالون به بار رفتیم و اونجا هم بهمون خوش گذشت... ا/ت هم کاملا مست شده بود... طوری که توی راه رفتنشم تعادل نداشت... برای همین به هتل برگشتیم... توی اتاق که رفتیم کمک کردم به ا/ت که بره و روی تخت بشینه... میخواستم برم مسواک بزنم که ا/ت دستمو گرفت و با چشمایی که از شدت مستی خمار شده بودن بهم نگاه کرد و گفت: ازم ناراحتی؟
تهیونگ: راستش... آره... ولی الان هشیار نیستی... حرفمو نمیفهمی... بگیر بخواب
-میفهمم... خوبم میفهمم.... میدونم که وقتی اسم کازینو اومد عصبانی شدی
تهیونگ: آره... ناراحت و عصبانی شدم... هرچقدم غمت سنگین بود نباید اینکارو میکردی... آخه یه دختر ۱۸ ۱۹ ساله چطور جرئت میکنه بره کازینو و قمار کنه ؟ تو اصن میتونی تصور کنی اونجا چطور آدمایی میان و میرن؟ میدونی گاهی حتی بخاطر پول و برنده شدن آدم میکشن؟... اونجا جایی برای یه آماتور نیست!... نمیدونم چطور به خودت جرئت انجامشو دادی... نمیدونم دیگه چه کارایی میکردی و من خبر ندارم!!...
چون میدونستم حتی خود ا/ت هم الان ناراحته برای همین حرفامو با لحن تند نمیزدم... آروم ولی جدی بودم... فقط میخواستم متوجه بشه چه کار خطرناکی کرده... ولی دیدم یه قطره اشک از چشم ا/ت سرازیر شد و گفت: آره... همه کار میکردم... چون بدون تو بیشتر به مرگ علاقمند بودم تا زندگی....
اینا رو که گفت قلبم آتیش گرفت... رفتم جلو و گونشو بوسیدم و برای تسلی خاطرش گفتم: ایرادی نداره... آروم باش... دیگه گذشت و رفت...
ات اشکشو پاک کرد و لبخند زد... یهو حالتش عوض شد و مودش تغییر کرد... بخاطر مستی اینطوری شده بود... دستاشو گذاشت پشت گردنم و منو بوسید... از خودم جداش کردم و گفتم: چیکار میکنی دختر... بگیر بخواب... مستی روت تاثیر گذاشته...
۱۵.۸k
۰۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.