فیک تهیونگ ( عشق ناشناس) فصل دوم پارت ۵
🥹از زبان ا/ت
رفتم بیرون از اتاقم تا برم پیشه امپراتور رفتم و امپراتور رو پیدا کردم اومد سمتم و دستام و گرفت گفت : حالت خوبه ملکه گفتم : خیلی عالی هستم دستم و گرفت و باهم داشتیم قدم میزدیم که گفتم : تهیونگ گفت : جانم گفتم : اگر من بمیرم چیکار میکنی وایستاد و گفت : روانی میشم وقتی برگشت سمتم یه چهره دیگه ازش رو دیدم ولی احساس کردم توهم میزنم گفتم : همیشه باید قوی باشیاااا گفت : چرت و پرت نگو خواهشاً تو هیچوقت نمیمیری
گفتم: البته
( یک ماه بعد ، دو روز مونده به مرگ ا/ت )
از زبان ا/ت
روز به روز دارم ضعیف تر میشم دیگه نمیتونم این بیماری رو از کسی مخفی نگه دارم توی اقامتگاهم بودم که تهیونگ با عجله اومد تو اتاقم بلند شدم و گفتم : چیزی شده سرورم گفت : چرا چرا بهم نگفتی که مریضی گفتم : من گفت : ا/ت چرا نگفتی شاید اون موقع میتونستم بیشتر باهات باشم....چرا
گفتم : متاسفم رفتم جلوش و با دستای سردم دستاش رو گرفتم و گفتم : تهیونگ ببین من هنوز زندم مثل بچه ها داشت گریه میکرد ، سرش رو گذاشت روی پام گفت : ا/ت از پیشم نرو خواهش میکنم
آب دماغم بالا کشیدم و گفتم باشه سعی خودمو میکنم بلند شد و گفت : میخوام همش کنارت باشم دستم و گرفت و کمک کرد بلند بشم خیلی ضعیف شدم رنگ و روم پریده بدنم خیلی سرده باهم رفتیم به اقامتگاه تهیونگ رفتیم تو کمکم کرد رو تختش بشینم اونم کنارم دراز کشید و بغلم کرد گفت : برام مهم نیست الان کی هستم تنها چیزی که مهمه تویی
( دو روز بعد 🥺💔)
از زبان ا/ت
داشتم تو باغ با تهیونگ قدم میزدم که سر درد عجیبی گرفت افتادم روی زمین تهیونگ سرم رو گذاشت روی سینش و گفت : ا/ت چیشد ا/ت منو ببین گفتم : امپراتور....من خیلی دوستون داشتم ... ولی متاسفم.....متاسفم
چشمام رو بستم اما... وقتی باز کردم و بلند شدم دیدم روی تخت بیمارستانم و خود به خود از چشمام اشک میاد یعنی همه اینا خواب بود شاهزاده و تهیونگ اینا همش خواب بودن کلی گریه کردم اصلا هم نمیدونستم چرا گریه میکنم
چند روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و برگشتم خونه اینجا هیچکس رو جز دوستم ندارم اون خواب هنوزم ذهنم و مشغول کرده بود
رفتم بیرون از اتاقم تا برم پیشه امپراتور رفتم و امپراتور رو پیدا کردم اومد سمتم و دستام و گرفت گفت : حالت خوبه ملکه گفتم : خیلی عالی هستم دستم و گرفت و باهم داشتیم قدم میزدیم که گفتم : تهیونگ گفت : جانم گفتم : اگر من بمیرم چیکار میکنی وایستاد و گفت : روانی میشم وقتی برگشت سمتم یه چهره دیگه ازش رو دیدم ولی احساس کردم توهم میزنم گفتم : همیشه باید قوی باشیاااا گفت : چرت و پرت نگو خواهشاً تو هیچوقت نمیمیری
گفتم: البته
( یک ماه بعد ، دو روز مونده به مرگ ا/ت )
از زبان ا/ت
روز به روز دارم ضعیف تر میشم دیگه نمیتونم این بیماری رو از کسی مخفی نگه دارم توی اقامتگاهم بودم که تهیونگ با عجله اومد تو اتاقم بلند شدم و گفتم : چیزی شده سرورم گفت : چرا چرا بهم نگفتی که مریضی گفتم : من گفت : ا/ت چرا نگفتی شاید اون موقع میتونستم بیشتر باهات باشم....چرا
گفتم : متاسفم رفتم جلوش و با دستای سردم دستاش رو گرفتم و گفتم : تهیونگ ببین من هنوز زندم مثل بچه ها داشت گریه میکرد ، سرش رو گذاشت روی پام گفت : ا/ت از پیشم نرو خواهش میکنم
آب دماغم بالا کشیدم و گفتم باشه سعی خودمو میکنم بلند شد و گفت : میخوام همش کنارت باشم دستم و گرفت و کمک کرد بلند بشم خیلی ضعیف شدم رنگ و روم پریده بدنم خیلی سرده باهم رفتیم به اقامتگاه تهیونگ رفتیم تو کمکم کرد رو تختش بشینم اونم کنارم دراز کشید و بغلم کرد گفت : برام مهم نیست الان کی هستم تنها چیزی که مهمه تویی
( دو روز بعد 🥺💔)
از زبان ا/ت
داشتم تو باغ با تهیونگ قدم میزدم که سر درد عجیبی گرفت افتادم روی زمین تهیونگ سرم رو گذاشت روی سینش و گفت : ا/ت چیشد ا/ت منو ببین گفتم : امپراتور....من خیلی دوستون داشتم ... ولی متاسفم.....متاسفم
چشمام رو بستم اما... وقتی باز کردم و بلند شدم دیدم روی تخت بیمارستانم و خود به خود از چشمام اشک میاد یعنی همه اینا خواب بود شاهزاده و تهیونگ اینا همش خواب بودن کلی گریه کردم اصلا هم نمیدونستم چرا گریه میکنم
چند روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و برگشتم خونه اینجا هیچکس رو جز دوستم ندارم اون خواب هنوزم ذهنم و مشغول کرده بود
۱۲۳.۷k
۰۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.