بهش نزدیک نشو!
پارت6>
رفتم طبقه پایین و توی آشپز خونه تا برای خودم و کوک یه چیز خوردنی بیارم. از کوک پرسیدم: چی میخوری!
کوک: ممنون چیزی نمیخورم!
تهیونگ: شام خوردی؟
کوک: نه آمل میل ندارم!
تهیونگ: این شکلی که نمیشه...مرغ سوخاری سفارش بدم میخوری؟
کوک: هیونگ خودتو اذیت نکن اگر برای خودت میخوای بگیری بگیر. من میل ندارم.
تلفن خونه رو برداشتم و زنگ زدم به رستوران دوتا ظرف مرغ سوخاری سفارش دادم. توی حال جلوی تلویزیون نشسته بودم که کوک اومد کنارم. لباسام اندازش بود. یه دستی پشت سرش کشید و گفت: هیونگ متاسفم!
تهیونگ: چرا؟
کوک: به خاطر امشب معذرت میخوام! من نمیخواستم تو یا هیوجونگ اون شکلی عصبی بشین!! قصدم یه چیز دیگه بود!
بغلش کردمو گفتم: میدونم! تو پسر خوبی هستی!! اما اتفاقاتی که بین من و هیوجونگ افتاده مال خیلی وقت پیشه!! ما دوتا هیچ جوره کنار نمیایم باهم. خودتو اذیت نکن!
کوک: بازم متاسفم.
تهیونگ: اههه بسه پسر گفتم که ایرادی نداره!
کوک: هیوجونگ الان از دستم عصبیه؟
تهیونگ: ااااا....یکم...یکم بیشتر از یکم!!
کوک: خب دیگه فکر کنم منم تو لیست کسایی که میخواد خفشون کنه اضافه شدم:)
تهیونگ: نه توی اون لیست فقط اسم یه نفر هست اونم منم...خیالت راحت باهات کاری نداره!
همون موقع صدای زنگ در اومد و رفتم دم در. سفارش غذا اومده بود. نشستیم روی مبل و ظرفای غذا رو روی میزا باز کردیم و شروع به خوردن کردیم.
غذارو که تموم کردیم کوک گفت: میتونم یه سوال بپرسم؟
تهیونگ: البته راحت باش!
کوک: چرا هیوجونگ ازت کینه داره؟ مگه چی کار کردی! چی بینتون بوده؟
تهیونگ: خب راستش!!! بین من و اون چیزی نبود...درواقع من با دوست صمیمیش سونیا رابطه داشتم!
کوک: واووو مال کی این ماجرا؟
تهیونگ: چهار سال پیش! سال سوم دبیرستان!
کوک: هنوز نوجوون بودید.
تهیونگ: آره همینم باعث شد بیشتر عذاب بکشیم.
کوک: خب چی شد؟ چرا هیوجونگ این شکلی شده؟
تهیونگ: من و سونیا رابطه خیلی خوبی داشتیم. هیوجونگ هم مشکلی نداشت و همیشه همایتمون میکرد...اما...
کوک: اما چی؟
تهیونگ: یکم که گذشت پدرم گفت که باید باهاش بهم بزنم!...فقط به خاطر این که خودش داشت ورشکست میشد!! خیلی تلاش کردم که باهاش مخالفت کنم اما اون هر کاری کرد تا من با سونیا بهم بزنم.
کوک: خب رابطه تو و سونیا چه ربطی به کار پدرت داشت؟
تهیونگ: پدرامون رقیب هم بودن! پدرم خواست از طریق احساساتی که از طریق سونیا به دست آوردم روی شرایط خانوادش تاثیر بزارم!
کوک: اها
تهیونگ: با این که اصلا نمیخواستم این کارو بکنم اما مجبور شدم اینو بهش بگم. تازه وسط سال تحصیلی بودیم. با این کار من سونیا یه مدت سعی کرد تا از زیر زبونم حرف بکشه و دلیل بخواد که چرا این کارو میکنم. اما نتونستم چیزی بهش بگم... دو هفته بعد خبر دادن که سونیا بیمارستان بستری شده و انگار میخواست خود کشی کنه!! یه مدت حال جسمانیش خیلی بد بود و افسرده شده بود. بعد از یه مدتی مادرش پروندشو گرفت و رفت. نمیدونیم کجا رفتن. اما از سئول رفتن. دیگه ازش خبری نداشتم. به خاطر این که هیوجونگ مجبور شد از دوستش که از خواهر براش عزیز تر بود جدا بشه منو مقصر میدونست. بهش تا حدودی حق میدادم...تقصیر من بود...از اون موقع هواسش به منه تا دیگه به کسی نزدیک نشم و کسی رو وابسته احساسات خودم نکنم...چون از نظر اون من سونیا رو بازیچه خودم کرده بودم...
کوک: دردناکه!!
تهیونگ: خیلی...
کوک: الان میدونی سونیا کجاست؟
تهیونگ: آره خبر دارم!
کوک: رفتی پیشش؟
تهیونگ: نه!! با چه رویی برم پیشش؟
کوک اومد پیشم و دستشو دور گردنم انداخت و گفت: هیونگ درست میشه همه چیز!! من بهت قول میدم!!! اما اگر همین شکلی از سونیا فرار کنی همیشه یه چیزی توی دل جفتتون سنگینی میکنه که چرا این شکلی از هم جدا شدید!!
رفتم طبقه پایین و توی آشپز خونه تا برای خودم و کوک یه چیز خوردنی بیارم. از کوک پرسیدم: چی میخوری!
کوک: ممنون چیزی نمیخورم!
تهیونگ: شام خوردی؟
کوک: نه آمل میل ندارم!
تهیونگ: این شکلی که نمیشه...مرغ سوخاری سفارش بدم میخوری؟
کوک: هیونگ خودتو اذیت نکن اگر برای خودت میخوای بگیری بگیر. من میل ندارم.
تلفن خونه رو برداشتم و زنگ زدم به رستوران دوتا ظرف مرغ سوخاری سفارش دادم. توی حال جلوی تلویزیون نشسته بودم که کوک اومد کنارم. لباسام اندازش بود. یه دستی پشت سرش کشید و گفت: هیونگ متاسفم!
تهیونگ: چرا؟
کوک: به خاطر امشب معذرت میخوام! من نمیخواستم تو یا هیوجونگ اون شکلی عصبی بشین!! قصدم یه چیز دیگه بود!
بغلش کردمو گفتم: میدونم! تو پسر خوبی هستی!! اما اتفاقاتی که بین من و هیوجونگ افتاده مال خیلی وقت پیشه!! ما دوتا هیچ جوره کنار نمیایم باهم. خودتو اذیت نکن!
کوک: بازم متاسفم.
تهیونگ: اههه بسه پسر گفتم که ایرادی نداره!
کوک: هیوجونگ الان از دستم عصبیه؟
تهیونگ: ااااا....یکم...یکم بیشتر از یکم!!
کوک: خب دیگه فکر کنم منم تو لیست کسایی که میخواد خفشون کنه اضافه شدم:)
تهیونگ: نه توی اون لیست فقط اسم یه نفر هست اونم منم...خیالت راحت باهات کاری نداره!
همون موقع صدای زنگ در اومد و رفتم دم در. سفارش غذا اومده بود. نشستیم روی مبل و ظرفای غذا رو روی میزا باز کردیم و شروع به خوردن کردیم.
غذارو که تموم کردیم کوک گفت: میتونم یه سوال بپرسم؟
تهیونگ: البته راحت باش!
کوک: چرا هیوجونگ ازت کینه داره؟ مگه چی کار کردی! چی بینتون بوده؟
تهیونگ: خب راستش!!! بین من و اون چیزی نبود...درواقع من با دوست صمیمیش سونیا رابطه داشتم!
کوک: واووو مال کی این ماجرا؟
تهیونگ: چهار سال پیش! سال سوم دبیرستان!
کوک: هنوز نوجوون بودید.
تهیونگ: آره همینم باعث شد بیشتر عذاب بکشیم.
کوک: خب چی شد؟ چرا هیوجونگ این شکلی شده؟
تهیونگ: من و سونیا رابطه خیلی خوبی داشتیم. هیوجونگ هم مشکلی نداشت و همیشه همایتمون میکرد...اما...
کوک: اما چی؟
تهیونگ: یکم که گذشت پدرم گفت که باید باهاش بهم بزنم!...فقط به خاطر این که خودش داشت ورشکست میشد!! خیلی تلاش کردم که باهاش مخالفت کنم اما اون هر کاری کرد تا من با سونیا بهم بزنم.
کوک: خب رابطه تو و سونیا چه ربطی به کار پدرت داشت؟
تهیونگ: پدرامون رقیب هم بودن! پدرم خواست از طریق احساساتی که از طریق سونیا به دست آوردم روی شرایط خانوادش تاثیر بزارم!
کوک: اها
تهیونگ: با این که اصلا نمیخواستم این کارو بکنم اما مجبور شدم اینو بهش بگم. تازه وسط سال تحصیلی بودیم. با این کار من سونیا یه مدت سعی کرد تا از زیر زبونم حرف بکشه و دلیل بخواد که چرا این کارو میکنم. اما نتونستم چیزی بهش بگم... دو هفته بعد خبر دادن که سونیا بیمارستان بستری شده و انگار میخواست خود کشی کنه!! یه مدت حال جسمانیش خیلی بد بود و افسرده شده بود. بعد از یه مدتی مادرش پروندشو گرفت و رفت. نمیدونیم کجا رفتن. اما از سئول رفتن. دیگه ازش خبری نداشتم. به خاطر این که هیوجونگ مجبور شد از دوستش که از خواهر براش عزیز تر بود جدا بشه منو مقصر میدونست. بهش تا حدودی حق میدادم...تقصیر من بود...از اون موقع هواسش به منه تا دیگه به کسی نزدیک نشم و کسی رو وابسته احساسات خودم نکنم...چون از نظر اون من سونیا رو بازیچه خودم کرده بودم...
کوک: دردناکه!!
تهیونگ: خیلی...
کوک: الان میدونی سونیا کجاست؟
تهیونگ: آره خبر دارم!
کوک: رفتی پیشش؟
تهیونگ: نه!! با چه رویی برم پیشش؟
کوک اومد پیشم و دستشو دور گردنم انداخت و گفت: هیونگ درست میشه همه چیز!! من بهت قول میدم!!! اما اگر همین شکلی از سونیا فرار کنی همیشه یه چیزی توی دل جفتتون سنگینی میکنه که چرا این شکلی از هم جدا شدید!!
۴.۳k
۲۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.