تک پارتی لینو:)
وقتی خوابت نمی برد... 🌙
به تیک تاک ساعت گوش می کردی و سعی کردی با نور کم گوشیت ببینی ساعت چنده. ساعت 3 شب بود اما تو هنوز نتونسته بودی بخوابی. دلیلش هم این بود که با لینو فیلم ترسناک دیده بودی. هر چند لینو ازت می پرسید که می خوای فیلم رو قطع کنه اما تو سعی کردی نشون بدی ترسو نیستی و فیلم رو باهاش دیدی. الان هم نمی تونستی چشم هاتو ببندی. همش احساس می کردی یکی داره بهت نگاه می کنه یا الان یه موجودی ترسناک قراره از کمد بیرون بیاد.
خوابت می اومد اما نمی تونستی بخوابی که یه جورایی شکنجه بود.
خواستی خیلی آروم بلند بشی و بری آب بخوری که دست های مردونه لینو دور کمرت حلقه شد. برای یه لحظه ترسیدی اما وقتی فهمیدی لینوعه نفسی راحت کشیدی و گفتی: عزیزم بیدارت کردم؟ ببخشید.
لینو لب هاشو به لاله گوشت رسوند و گفت: چرا نمی خوابی عزیزم؟
گفتی: نمی تونم بخوابم.
لینو با صدای آرومی گفت: به خاطر فیلمست آره؟
به آرومی آره ای گفتی که لینو نفسشو صدادار بیرون داد.
و محکم از پشت بغلت کرد و گفت: مگه نگفتم می خوای نبینیم؟ چرا نگفتی؟
گفتی:آره آره می دونم. ولی نمی خواستم ترسو باشم.
لینو خنده ای کرد و گفت: کوچولوی ترسو.
به سمت خودش برت گردوند و بغلت کرد و گفت: عزیزم هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره من اینجام و موهاتو نوازش می کنه و میگه: بخواب عزیزم؛ خسته ای.
چند دقیقه بیشتر نمی گذره که به خواب فرو میری و لینو بوسه ای به لبت می زنه و دوباره چشم هاشو می بنده و می خوابه.
به تیک تاک ساعت گوش می کردی و سعی کردی با نور کم گوشیت ببینی ساعت چنده. ساعت 3 شب بود اما تو هنوز نتونسته بودی بخوابی. دلیلش هم این بود که با لینو فیلم ترسناک دیده بودی. هر چند لینو ازت می پرسید که می خوای فیلم رو قطع کنه اما تو سعی کردی نشون بدی ترسو نیستی و فیلم رو باهاش دیدی. الان هم نمی تونستی چشم هاتو ببندی. همش احساس می کردی یکی داره بهت نگاه می کنه یا الان یه موجودی ترسناک قراره از کمد بیرون بیاد.
خوابت می اومد اما نمی تونستی بخوابی که یه جورایی شکنجه بود.
خواستی خیلی آروم بلند بشی و بری آب بخوری که دست های مردونه لینو دور کمرت حلقه شد. برای یه لحظه ترسیدی اما وقتی فهمیدی لینوعه نفسی راحت کشیدی و گفتی: عزیزم بیدارت کردم؟ ببخشید.
لینو لب هاشو به لاله گوشت رسوند و گفت: چرا نمی خوابی عزیزم؟
گفتی: نمی تونم بخوابم.
لینو با صدای آرومی گفت: به خاطر فیلمست آره؟
به آرومی آره ای گفتی که لینو نفسشو صدادار بیرون داد.
و محکم از پشت بغلت کرد و گفت: مگه نگفتم می خوای نبینیم؟ چرا نگفتی؟
گفتی:آره آره می دونم. ولی نمی خواستم ترسو باشم.
لینو خنده ای کرد و گفت: کوچولوی ترسو.
به سمت خودش برت گردوند و بغلت کرد و گفت: عزیزم هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره من اینجام و موهاتو نوازش می کنه و میگه: بخواب عزیزم؛ خسته ای.
چند دقیقه بیشتر نمی گذره که به خواب فرو میری و لینو بوسه ای به لبت می زنه و دوباره چشم هاشو می بنده و می خوابه.
۱۵.۶k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.