پارت ۲۳ (برادر خونده)
اون دوتا پسره با اون دزدا دهن به دهن شده بودن دعواشون تماشایی بود این پسره که محکم منو گرفته بود فقد با قیافه جدی به اونا زل زده بود باپاهام به پاهاش زدمو گفتم بابا خفم کردی ول کن پسره بهم عینو جغد زل زدو چیزی نگفت صبرم داشت لبریز میشد چرا ولم نمی کنه اینبار محکم تر زدم به پای پسره که بلند گفت چیکار میکنی -چرا نمیشنوی میگم ولم کن دوباره پابه فرار گذاشتم ولی اون سرعتش بیشتر بود و دوباره تلاش الکی برای فرار بلند سرم داد زد اینبار چاقو رو جلوی چشمام گرفتو گفت جرعت داری بازم فرار کن ترسیده بودم گریم گرفته بود دوباره با گریه بهش التماس کردم تا بزاره برم ولی یکی از اون دوتا پسره اومد سمت منو این پسر چاقه پسره محکم زد تو صورت این پسر چاقه و مچ دستمو محکم گرفتو کشید سمت خودش اون پسره که دوست این پسره بود اومد سمتمونو گفت باید فرار کنیم زود باشین پسره که مچ دستامو گرفته بود محکم تر مچ دستمو گرفتو و منو دنبال خودش کشوند از بس تند می دوید خسته شده بودم پاهام درد میکرد جلو یه ماشین ایستادو به طرفم برگشت و گفت سوار شو با تعجب گفتم چی من خودم رامو بلدم ممنون از کمکتون
هردوتاشون زدن زیر خنده پسره گفت پسره :سوار شو دیر میشه -نه نه صبر کنید من شماهارو نمیشناسم پسره: واقعن سورا یه لحظه صب کن پسره ماسک و کلاهشو دراوردو گفت :حالاچی با تعجب بهش زل زدمو گفتم تهیونگ تویی واقعن تهیونگ اروم خندیدو گفت:اره خودمم نگاهمو سمت اون پسره که مچ دستامو گرفته بود گرفتمو گفتم اگه تو تهیونگی این کیه پسره ماسکو کلاهشو در اورد به چشمام زل زد چی جونگکوک باورم نمیشه جونگ کوکه خدایا دیوونه شدم یا دارم خواب میبینم جونگ کوک اومده منو نجات بده بلند بهش گفتم تو خودتی یا عوض شدی جونگ کوک : چی میگی من عوض نشدم که رفتم سمت تهیونگو اروم دم گوشش گفتم - تهیونگ یدونه بزن به سرم من خوابم یا بیدار تهیونگ :بیداری بیدار بابا این جونگ کوکه😂😂😂 -نمی تونم باور کنم -تهیونگ: باور کن ببینم حالت خوبه اونا که بهت صدمه نزدن -اره خوبم نه چیزی نیست
جونگ کوک جدی بهم خیره شدو گفت :این وقت شب کجا بودی سورا اونا کی بودن -همینجوری بیرون بودم چه اشکالی داره تازه من اونارو نمی شناسم جونگ کوک:چرا بیرون اومده بودی وقتی اینقدر دیر وقته و میدونی خودت خطرناکه -چیکار داری گفتم خودم خواستم تازه چیزی هم نشده جونگ کوک عصبانی بهم زل زدو گفت :اگه اتفاقی می افتاد چی از تعجب دهنم باز مونده بود که تهیونگ گفت:الان که حالش خوبه جونگ کوک جونگ کوک:سوار شو باید بریم -خودم میرم نیازی نیست جونگ کوک:نکنه دوست داری بازم اونا بیاد دنبالت -نمی خوام جونگ کوک محکم مچ دستامو گرفتو گفت :چرا اینقدر لجبازی -چیکار داری گفتم خودم تنها میرم تهیونگ:سورا حرفشو گوش کن وایستا دستت چرا داره خون میاد مچ دستمو از دست جونگ کوک کشیدم به دستم نگاه کردم داشت خون میومد چرا تا الان حسش نکردم تهیونگ یه دستمال از جیبش در اورد گرفت سمت من از دستش گرفتمو ازش تشکر کردم دستمالو به دور دستام پیچوندم ولی خونش هنوز بند نمی اومد تهیونگ:انگار این دستمال بس نیست -اره ولی مهم نیست جونگ کوک رفت سمت ماشین و با یه تیکه پارچه برگشت دستامو اروم گرفت و پارچه رو دور دستام پیچوند جونگ کوک:حالت خوبه -اره خوبم تهیونگ:سورا بهتره سوار شی در ماشینو باز کردمو روی صندلی عقب ماشین نشستم سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم
هردوتاشون زدن زیر خنده پسره گفت پسره :سوار شو دیر میشه -نه نه صبر کنید من شماهارو نمیشناسم پسره: واقعن سورا یه لحظه صب کن پسره ماسک و کلاهشو دراوردو گفت :حالاچی با تعجب بهش زل زدمو گفتم تهیونگ تویی واقعن تهیونگ اروم خندیدو گفت:اره خودمم نگاهمو سمت اون پسره که مچ دستامو گرفته بود گرفتمو گفتم اگه تو تهیونگی این کیه پسره ماسکو کلاهشو در اورد به چشمام زل زد چی جونگکوک باورم نمیشه جونگ کوکه خدایا دیوونه شدم یا دارم خواب میبینم جونگ کوک اومده منو نجات بده بلند بهش گفتم تو خودتی یا عوض شدی جونگ کوک : چی میگی من عوض نشدم که رفتم سمت تهیونگو اروم دم گوشش گفتم - تهیونگ یدونه بزن به سرم من خوابم یا بیدار تهیونگ :بیداری بیدار بابا این جونگ کوکه😂😂😂 -نمی تونم باور کنم -تهیونگ: باور کن ببینم حالت خوبه اونا که بهت صدمه نزدن -اره خوبم نه چیزی نیست
جونگ کوک جدی بهم خیره شدو گفت :این وقت شب کجا بودی سورا اونا کی بودن -همینجوری بیرون بودم چه اشکالی داره تازه من اونارو نمی شناسم جونگ کوک:چرا بیرون اومده بودی وقتی اینقدر دیر وقته و میدونی خودت خطرناکه -چیکار داری گفتم خودم خواستم تازه چیزی هم نشده جونگ کوک عصبانی بهم زل زدو گفت :اگه اتفاقی می افتاد چی از تعجب دهنم باز مونده بود که تهیونگ گفت:الان که حالش خوبه جونگ کوک جونگ کوک:سوار شو باید بریم -خودم میرم نیازی نیست جونگ کوک:نکنه دوست داری بازم اونا بیاد دنبالت -نمی خوام جونگ کوک محکم مچ دستامو گرفتو گفت :چرا اینقدر لجبازی -چیکار داری گفتم خودم تنها میرم تهیونگ:سورا حرفشو گوش کن وایستا دستت چرا داره خون میاد مچ دستمو از دست جونگ کوک کشیدم به دستم نگاه کردم داشت خون میومد چرا تا الان حسش نکردم تهیونگ یه دستمال از جیبش در اورد گرفت سمت من از دستش گرفتمو ازش تشکر کردم دستمالو به دور دستام پیچوندم ولی خونش هنوز بند نمی اومد تهیونگ:انگار این دستمال بس نیست -اره ولی مهم نیست جونگ کوک رفت سمت ماشین و با یه تیکه پارچه برگشت دستامو اروم گرفت و پارچه رو دور دستام پیچوند جونگ کوک:حالت خوبه -اره خوبم تهیونگ:سورا بهتره سوار شی در ماشینو باز کردمو روی صندلی عقب ماشین نشستم سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم
۱۱۰.۵k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.