صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت22
از زبان دازای]
_احمق!
از رو کاناپه بلند شد ـو روبه روم روی یه کاناپه ی دیگه نشست ـو با اخم گفتم: واقعا که یه احمقی، یه احمق ـه به تمام عیار!
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: احمق، تویه احمقی!!
لبخندی زدم ـو کمی از قهوه ـرو خوردم.
جک واقعا عجیب غریب ـه، وقتی به یکی میگه احمق تا چند روز این وضع ادامه داره.
_احمق.
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم ـو زدم زیر خنده، کاراش خیلی خنده داره!
_کجاش خنده داره احمق!؟
با خنده گفتم: باشه بابا فهمیدم من یه احمقم لازم نیـ...!
_احمق!
با بی حوصلگی بهش نگاه کردم که با اخم روشو اونور کرد.
پوفی زیر لب گفتم ـو به سقف خیره شدم.
سرمو پایین اوردم، یه سیب برداشتم ـو سمته جک پرت کردم که به سرش خورد.
"اخ" ـه کوتاهی از میون لباش بیرون اومد.
روشو با عصبانیت سمتم برگردوند ـو با عصبانیت داد زد: هوی چه مرگته روانی؟؟؟؟!
با خنده گفتم: چرا اینقدر نازک نارنجی هستی؟ یه سیب بود، الان سرت سوراخ شده که اینقدر عصبانی هستی!؟
با اخم گفت: احمق.
لبخندی زدم ـو گفتم: پاشو لیوان اب برام بریز.
با اخم گفت: پارچ ـه اب جلو چشمات ـه خودت بردار بریز.
با حالت تمسخر امیز گفتم: مگه تو دستیار ـه من نیستی؟؟
با عصبانیت گفت: خفه میشی یا خفت کنم احمق خان!؟؟
از جاش بلند شد ـو پشت بهم وایساد ـو به بیرون پنجره خیره شد ـو ادامه داد: تویه دیوونه ای، یه ـ.....!
باپرتغالی که به سمت ـه ماتحتش (😂) پرت کردم حرفشو خورد ـو با مکث سرشو سمتم چرخوند.
صورتش سرخ شده بود ـو لبخند ـه پر استرسی زده بود.
با عجله گفتم: چـ.. چه مرگت شد یه لحظه؟؟
_ا.. احـ.. ـمق!!!
فردای آن روز↪
ساعتِ 12:32 دقیقه ی ظهر}
از زبان دازای]
_احمق.
با خنده گفتم: دست بردارم نیستیا!، دیروز فقط یه پرتغال به سمتت پرت کردم مگه چی شده؟(دوستانه عزیز منحرف نباشید🤗)
سریع گفت: خفه!
_واو دازای!
سمته صدا برگشتیم ـو با دیدنه فردی که داره به سمتم میدوئه اخمام تو رفت.
الیزلبت.
_صبت بخیر دازای_کون.
سری تکون دادم ـو گفتم: چی میخوای؟
با لبخند گفت: نباید با دخترا اینجوری حرف بزنی دازای، چیزه خاصی نیست فقط اومدم به دازای جونم سر بزنم.
چشمامو تو حدقه چرخوندم ـو سمت ـه کلاسمون برگشتم ـو گفتم: بیا بریم جک.
_دازای صبر کن!
اهمیتی به اینکه الیزابت داشت صدا میزد ندارم ـو بی تفاوت بهش به کلاس رفتم، جک هم پشت سرم اومد ـو روی صندلیامون نشستیم.
از زبان الیزابت]•
وقتی با بی تفاوتی سمته کلاسش رفت بدجوری اعصابم بهم ریخت ـو همه ی اینا تقصیر ـه جک ـو اون معلول ـه لعنتی ـه!!!
نفسه عصبی ای کشیدم ـو سمت ـه کلاسم رفتم ـو به دو تا از پسرا که قلدر مدرسه و صد البت دوستام بودن گفتم: یه کاره دیگه هم براتون دارم پسرا!
نیکس قلنج دستشو شکوند ـو گفت: چه کاری؟
پوزخندی تا بناگوش زدم ـو گفت: خیلی راحته نیکس، فقط کافیه اونو برام بیارید!
ادامه دارد...
سلام به دوستان گرامی😎🚬
اصــلاا نگران نباشید این فیکه سوکوکوعه ـو همچی به نفع ـه سوکو پیش میره گرفتید دیگه؟
پس خدافظ🤗
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت22
از زبان دازای]
_احمق!
از رو کاناپه بلند شد ـو روبه روم روی یه کاناپه ی دیگه نشست ـو با اخم گفتم: واقعا که یه احمقی، یه احمق ـه به تمام عیار!
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: احمق، تویه احمقی!!
لبخندی زدم ـو کمی از قهوه ـرو خوردم.
جک واقعا عجیب غریب ـه، وقتی به یکی میگه احمق تا چند روز این وضع ادامه داره.
_احمق.
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم ـو زدم زیر خنده، کاراش خیلی خنده داره!
_کجاش خنده داره احمق!؟
با خنده گفتم: باشه بابا فهمیدم من یه احمقم لازم نیـ...!
_احمق!
با بی حوصلگی بهش نگاه کردم که با اخم روشو اونور کرد.
پوفی زیر لب گفتم ـو به سقف خیره شدم.
سرمو پایین اوردم، یه سیب برداشتم ـو سمته جک پرت کردم که به سرش خورد.
"اخ" ـه کوتاهی از میون لباش بیرون اومد.
روشو با عصبانیت سمتم برگردوند ـو با عصبانیت داد زد: هوی چه مرگته روانی؟؟؟؟!
با خنده گفتم: چرا اینقدر نازک نارنجی هستی؟ یه سیب بود، الان سرت سوراخ شده که اینقدر عصبانی هستی!؟
با اخم گفت: احمق.
لبخندی زدم ـو گفتم: پاشو لیوان اب برام بریز.
با اخم گفت: پارچ ـه اب جلو چشمات ـه خودت بردار بریز.
با حالت تمسخر امیز گفتم: مگه تو دستیار ـه من نیستی؟؟
با عصبانیت گفت: خفه میشی یا خفت کنم احمق خان!؟؟
از جاش بلند شد ـو پشت بهم وایساد ـو به بیرون پنجره خیره شد ـو ادامه داد: تویه دیوونه ای، یه ـ.....!
باپرتغالی که به سمت ـه ماتحتش (😂) پرت کردم حرفشو خورد ـو با مکث سرشو سمتم چرخوند.
صورتش سرخ شده بود ـو لبخند ـه پر استرسی زده بود.
با عجله گفتم: چـ.. چه مرگت شد یه لحظه؟؟
_ا.. احـ.. ـمق!!!
فردای آن روز↪
ساعتِ 12:32 دقیقه ی ظهر}
از زبان دازای]
_احمق.
با خنده گفتم: دست بردارم نیستیا!، دیروز فقط یه پرتغال به سمتت پرت کردم مگه چی شده؟(دوستانه عزیز منحرف نباشید🤗)
سریع گفت: خفه!
_واو دازای!
سمته صدا برگشتیم ـو با دیدنه فردی که داره به سمتم میدوئه اخمام تو رفت.
الیزلبت.
_صبت بخیر دازای_کون.
سری تکون دادم ـو گفتم: چی میخوای؟
با لبخند گفت: نباید با دخترا اینجوری حرف بزنی دازای، چیزه خاصی نیست فقط اومدم به دازای جونم سر بزنم.
چشمامو تو حدقه چرخوندم ـو سمت ـه کلاسمون برگشتم ـو گفتم: بیا بریم جک.
_دازای صبر کن!
اهمیتی به اینکه الیزابت داشت صدا میزد ندارم ـو بی تفاوت بهش به کلاس رفتم، جک هم پشت سرم اومد ـو روی صندلیامون نشستیم.
از زبان الیزابت]•
وقتی با بی تفاوتی سمته کلاسش رفت بدجوری اعصابم بهم ریخت ـو همه ی اینا تقصیر ـه جک ـو اون معلول ـه لعنتی ـه!!!
نفسه عصبی ای کشیدم ـو سمت ـه کلاسم رفتم ـو به دو تا از پسرا که قلدر مدرسه و صد البت دوستام بودن گفتم: یه کاره دیگه هم براتون دارم پسرا!
نیکس قلنج دستشو شکوند ـو گفت: چه کاری؟
پوزخندی تا بناگوش زدم ـو گفت: خیلی راحته نیکس، فقط کافیه اونو برام بیارید!
ادامه دارد...
سلام به دوستان گرامی😎🚬
اصــلاا نگران نباشید این فیکه سوکوکوعه ـو همچی به نفع ـه سوکو پیش میره گرفتید دیگه؟
پس خدافظ🤗
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۶.۰k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.