چند پارتی: نام:"پالت رنگه,دنیایه من"
* مافیاییه*
part ¹
******
دخترک قلمو رو ب رنگ ابیه نیلگون آغشته کرد و رنگ رو,رویه بوم نقاشی پخش کرد....
روح و جونش رو ب نقاشی سوق میداد و همین کارش باعث میشد تصویر هایه خارقالعاده و بي نظيری رو ترسیم کنه...
طبقه پایین ک خودش مشغول طراحی بود ب سکوت فرو رفت و همه آموزشگاه رو ترک کردن جز "سویون"...
دخترک عاشق نقاشی بود و رنگ ها...
بخاطر اینکه از زندگیه تاریک و سیاه خودش لحظه ای خارج شه...
بعد از ساعتی متوجه شد ک تنهاس...
وسایلشو جمع کرد و هودی فیروزه ای رنگش رو تن کرد...
از آموزشگاه بیرون رفت بدون توجه ب بستن در یا چیزی چون میدونست "استاد جانگ" طبقه بالا مشغول تدریس بود....
ب ساعت نگاه کرد و بعد از دیدن ساعت با ترس ب سمت خونه دوید...
البته چ خونه ای..."سویون" فقط "¹⁷" ساله ش بود اما پدرش باش بدرفتاری میکرد,دخترا رو میآورد خونه و...اما سویون هیچوقت اجازه نمیداد ب پدرش ک بدن باریک و زیباشو کتک بزنه...
بعد از دویدن هایه زیاد ب خونه رسید اما ماشین هایه مدل بالایی جلوی در پارک کرده بودن با دو وارد خونه شد و نزاشت اون مردایه غول تشن بگیرنش...
دوید داخل ک....
*کوک _ سویون + بابایه سویون × *
_:آه...مرتیکه کی میخای پولایه منو بدی هان؟*داد
×:میدم ب خدا میدم جئو...*اشک
ک جونگ کوک بش سیلی زد...
_:نمیخام ی کلمه بشنوم مردک...پدر این مرتیکه رو دربیارید*رو ب بادیگارد_پوزخند
بادیگارد ها ب طرف پدرش رفتن و شروع ب زدنش کردن ک...
ک سویون ب طرف پدرش دوید و شروع کرد با دستای کوچیک و ظریفش بادیگاردا رو از پدرش جدا کردن ک جونگ کوک پیرهن دختر رو کشید و...
_:دختره ی هر...
ک با دیدن قیافه دخترک دلش ضعف رفت...
موهای بلندش,چشمایه آبیش,لب هایه قلبی شکل و صورتیش ک حتی رنگ رژلب روش نبود,بینی کوچیکش,بدن ریزه میزه اش و...
قلب سر کوهستانیش با دیدن چهره دختر,یخ هاش ذوب شدن,دختر از ترس لب نزد....
جونگ کوک در حالی ک سویون رو ب خودش نزدیک میکرد لب زد:خب...من این پرنسس رو ب جایه پولم میبرم....
دختر اشک میریخت...
جونگ کوک با دستاش اشکایه سویون رو پاک کرد لب زد:ملکه ی من تو نباید اون مروارید ها رو هدر بدی!
اما سویون بدون توجه ب حرف جونگ کوک اشو ریخت...
_:گفتم گریه نکن*عصبی_کمی داد
سویون ک نرسش با داد و صدایه کوک بیشتر شده بود خودش از آغوش جونگ کوک بیرون کشید و با ترس ب عقب رفت...
_:پرنسس برگرد اینجا زود باش*عصبی
+:با...لطف..لطفا با,بابام کاری...ندا..شته..با..ش*لکنت_ترس_اشک
_:تو اینو میخای؟!باشع...
جونگ کوک ب بادیگارد ها اشاره کرد ک هیون*اسم بابایه سویون* رو ول کنن...
سویون ب سمت پدرش دوید...
هر کاری هم پدرش باش کرده بود بازم اون باباش بود...
+:باباییی*اشک
_:گفتم اون الماسا رو هدر نده*داد
×:*خون سرفه میکنه*دخترم...
+:جانم بابا,جانم*اشک
×:من*سرفه خون*واقن برای...
****
part ¹
******
دخترک قلمو رو ب رنگ ابیه نیلگون آغشته کرد و رنگ رو,رویه بوم نقاشی پخش کرد....
روح و جونش رو ب نقاشی سوق میداد و همین کارش باعث میشد تصویر هایه خارقالعاده و بي نظيری رو ترسیم کنه...
طبقه پایین ک خودش مشغول طراحی بود ب سکوت فرو رفت و همه آموزشگاه رو ترک کردن جز "سویون"...
دخترک عاشق نقاشی بود و رنگ ها...
بخاطر اینکه از زندگیه تاریک و سیاه خودش لحظه ای خارج شه...
بعد از ساعتی متوجه شد ک تنهاس...
وسایلشو جمع کرد و هودی فیروزه ای رنگش رو تن کرد...
از آموزشگاه بیرون رفت بدون توجه ب بستن در یا چیزی چون میدونست "استاد جانگ" طبقه بالا مشغول تدریس بود....
ب ساعت نگاه کرد و بعد از دیدن ساعت با ترس ب سمت خونه دوید...
البته چ خونه ای..."سویون" فقط "¹⁷" ساله ش بود اما پدرش باش بدرفتاری میکرد,دخترا رو میآورد خونه و...اما سویون هیچوقت اجازه نمیداد ب پدرش ک بدن باریک و زیباشو کتک بزنه...
بعد از دویدن هایه زیاد ب خونه رسید اما ماشین هایه مدل بالایی جلوی در پارک کرده بودن با دو وارد خونه شد و نزاشت اون مردایه غول تشن بگیرنش...
دوید داخل ک....
*کوک _ سویون + بابایه سویون × *
_:آه...مرتیکه کی میخای پولایه منو بدی هان؟*داد
×:میدم ب خدا میدم جئو...*اشک
ک جونگ کوک بش سیلی زد...
_:نمیخام ی کلمه بشنوم مردک...پدر این مرتیکه رو دربیارید*رو ب بادیگارد_پوزخند
بادیگارد ها ب طرف پدرش رفتن و شروع ب زدنش کردن ک...
ک سویون ب طرف پدرش دوید و شروع کرد با دستای کوچیک و ظریفش بادیگاردا رو از پدرش جدا کردن ک جونگ کوک پیرهن دختر رو کشید و...
_:دختره ی هر...
ک با دیدن قیافه دخترک دلش ضعف رفت...
موهای بلندش,چشمایه آبیش,لب هایه قلبی شکل و صورتیش ک حتی رنگ رژلب روش نبود,بینی کوچیکش,بدن ریزه میزه اش و...
قلب سر کوهستانیش با دیدن چهره دختر,یخ هاش ذوب شدن,دختر از ترس لب نزد....
جونگ کوک در حالی ک سویون رو ب خودش نزدیک میکرد لب زد:خب...من این پرنسس رو ب جایه پولم میبرم....
دختر اشک میریخت...
جونگ کوک با دستاش اشکایه سویون رو پاک کرد لب زد:ملکه ی من تو نباید اون مروارید ها رو هدر بدی!
اما سویون بدون توجه ب حرف جونگ کوک اشو ریخت...
_:گفتم گریه نکن*عصبی_کمی داد
سویون ک نرسش با داد و صدایه کوک بیشتر شده بود خودش از آغوش جونگ کوک بیرون کشید و با ترس ب عقب رفت...
_:پرنسس برگرد اینجا زود باش*عصبی
+:با...لطف..لطفا با,بابام کاری...ندا..شته..با..ش*لکنت_ترس_اشک
_:تو اینو میخای؟!باشع...
جونگ کوک ب بادیگارد ها اشاره کرد ک هیون*اسم بابایه سویون* رو ول کنن...
سویون ب سمت پدرش دوید...
هر کاری هم پدرش باش کرده بود بازم اون باباش بود...
+:باباییی*اشک
_:گفتم اون الماسا رو هدر نده*داد
×:*خون سرفه میکنه*دخترم...
+:جانم بابا,جانم*اشک
×:من*سرفه خون*واقن برای...
****
۳۱.۳k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.