Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part۵۷
رفتم طرف ملحیه و سرشو رو سینم گذاشتم
ملیحه:چیشد؟
سعید: نداد اب بازم میگم بهشون
ملیحه دستشو دور گردنم گذاشت و سرشو تو گودی گردنم گذاشت
ملیحه: من میترسم از کنارم نرو
سعید: تاوقتی من هستم پیشت از چیزی نترس
ملیحه:اگه بلایی سرم بیارن چی؟
سعید: من نمزارم دستشون بهت بخوره
این حرف هایی ک میزدم از مغزم نبود از قلبم بود وقتی ملیحه پیشم احساس امینت میکرد احساس غرور میکردم
(۲شب)
(شیرین)
حاضر شدیم و رفتیم به طرف لوکیشن زیاد راهی نبود تا خونه پس پیاده رفتیم و یک گردبند داشتم ک چاقو بود اونم گردنم انداختم و راه افتادیم
میکائل: شیرین هرچی شد از کنارم جم نمخوری
شیرین:چشم
چشم ک گفتم بهم نگاه کرد و لبخند زد
میکائل: وقتی میگی چشم احساس میکنم مردی شدم واسه خودم
شیرین: مرد ک هستی ۳۳ سالته
میکائل: سنم زیاده ولی
شیرین: ولی چی؟تو مرد منی
اینو ک گفتم دستمو گرفت و بوسید
میکائل: بعد اینا باید بریم مشاور
شیرین: چی؟ الان کنارت یک مشاور داره راه میره
میکائل: ما که کارتو ندیدیم
شیرین: راست میگه اینقدر ک تو لجباز مغروری و اذیتم میکنی یادم میره
میکائل: من اذیتت میکنم؟
شیرین:بله بله
میکائل:جون بله رو ازت گرفتم
اینو ک گفت مشت زدم با دستش
شیرین: میکائل فکر کنم رسیدیم به لوکیشن اون خونه چوبی
میکائل: باشه بیا بریم
بیشتر به میکائل چسبیدم و وارد خونه چوبی شدیم کوچک بود و اندازه ۵ نفر بود دور تا دور صندلی هایی چوبی گذاشته بودن نشستیم که وسط اتاق اتیش روشن کرده بودن که یک پسر امده
پسره:الان اقا میاد
میکائل:اوک(سرد)
Part۵۷
رفتم طرف ملحیه و سرشو رو سینم گذاشتم
ملیحه:چیشد؟
سعید: نداد اب بازم میگم بهشون
ملیحه دستشو دور گردنم گذاشت و سرشو تو گودی گردنم گذاشت
ملیحه: من میترسم از کنارم نرو
سعید: تاوقتی من هستم پیشت از چیزی نترس
ملیحه:اگه بلایی سرم بیارن چی؟
سعید: من نمزارم دستشون بهت بخوره
این حرف هایی ک میزدم از مغزم نبود از قلبم بود وقتی ملیحه پیشم احساس امینت میکرد احساس غرور میکردم
(۲شب)
(شیرین)
حاضر شدیم و رفتیم به طرف لوکیشن زیاد راهی نبود تا خونه پس پیاده رفتیم و یک گردبند داشتم ک چاقو بود اونم گردنم انداختم و راه افتادیم
میکائل: شیرین هرچی شد از کنارم جم نمخوری
شیرین:چشم
چشم ک گفتم بهم نگاه کرد و لبخند زد
میکائل: وقتی میگی چشم احساس میکنم مردی شدم واسه خودم
شیرین: مرد ک هستی ۳۳ سالته
میکائل: سنم زیاده ولی
شیرین: ولی چی؟تو مرد منی
اینو ک گفتم دستمو گرفت و بوسید
میکائل: بعد اینا باید بریم مشاور
شیرین: چی؟ الان کنارت یک مشاور داره راه میره
میکائل: ما که کارتو ندیدیم
شیرین: راست میگه اینقدر ک تو لجباز مغروری و اذیتم میکنی یادم میره
میکائل: من اذیتت میکنم؟
شیرین:بله بله
میکائل:جون بله رو ازت گرفتم
اینو ک گفت مشت زدم با دستش
شیرین: میکائل فکر کنم رسیدیم به لوکیشن اون خونه چوبی
میکائل: باشه بیا بریم
بیشتر به میکائل چسبیدم و وارد خونه چوبی شدیم کوچک بود و اندازه ۵ نفر بود دور تا دور صندلی هایی چوبی گذاشته بودن نشستیم که وسط اتاق اتیش روشن کرده بودن که یک پسر امده
پسره:الان اقا میاد
میکائل:اوک(سرد)
۶.۴k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.