فیک(عشق بی پایان )
یونا * بعد از اینکه رفت باخودم زمزمه کردم _مگه یه پیشی عصبانی میشه ؟
یهو به خودم اومدم دیدم از دستم ناراحت شده ولی من دوست نداشتم از دستم ناراحت باشه چون دوسش داشتم و اینکه ازم ناراحت باشه برام سخت بود پس اروم رفتم تو اتاق تا راضیش کنم
اروم صداش زدم_یونگی؟
جوابمو نداد.
._یونگی؟
بازم جوابمو نداد..
دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم از پشت بغلش کردم
_یونگی لطفا جوابمو بده من نمیتونم تحمل کنم جوابمو ندی پیشی.!
برگشت طرفم و گفت_مگه قرار نبود مست نکنی و بری دنبال کار؟چی شد؟زود جا زدی؟اگه بخای جا بزنی نمیتونم توی خونم نگهت دارم...
یونگی*زود اشکاش جاری شدن و التماس کرد که به قولش عمل میکنه و دیگه مست نمیکنه...
_یونگی ازت خاهش میکنم منو ببخش.منو میبخشی؟
قسمت اخرشو طوری گفت که دلم تیکه تیکه شد و زود بخشیدمش..
بعد از خوردن یه شام مشترک دوباره رفتیم توی اتاق که بخابیم...
_هی یونا این تنها اتاقیه که من دارم اگه مشکلی نیس مجبوری روی همین تخت با من بخابی...
یونا*من که از عاشقش بودم و از خدام بود کنارش بخابم ولی به روی خودم نیووردم و باشه ای گفتم و رفتیم توی تخت...
قبل از خاب دودل بودم که بهش بگم یا نه اما آخرش برگشتم و گفتم_یونگی میدونستی من چرا هی مست میکنم؟
_یونا بزار بخابم فردا کار دارم...
_چون من سرطان دارم...
یهو با تعجب برگشتو گفت
_چییییییییی....
یهو به خودم اومدم دیدم از دستم ناراحت شده ولی من دوست نداشتم از دستم ناراحت باشه چون دوسش داشتم و اینکه ازم ناراحت باشه برام سخت بود پس اروم رفتم تو اتاق تا راضیش کنم
اروم صداش زدم_یونگی؟
جوابمو نداد.
._یونگی؟
بازم جوابمو نداد..
دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم از پشت بغلش کردم
_یونگی لطفا جوابمو بده من نمیتونم تحمل کنم جوابمو ندی پیشی.!
برگشت طرفم و گفت_مگه قرار نبود مست نکنی و بری دنبال کار؟چی شد؟زود جا زدی؟اگه بخای جا بزنی نمیتونم توی خونم نگهت دارم...
یونگی*زود اشکاش جاری شدن و التماس کرد که به قولش عمل میکنه و دیگه مست نمیکنه...
_یونگی ازت خاهش میکنم منو ببخش.منو میبخشی؟
قسمت اخرشو طوری گفت که دلم تیکه تیکه شد و زود بخشیدمش..
بعد از خوردن یه شام مشترک دوباره رفتیم توی اتاق که بخابیم...
_هی یونا این تنها اتاقیه که من دارم اگه مشکلی نیس مجبوری روی همین تخت با من بخابی...
یونا*من که از عاشقش بودم و از خدام بود کنارش بخابم ولی به روی خودم نیووردم و باشه ای گفتم و رفتیم توی تخت...
قبل از خاب دودل بودم که بهش بگم یا نه اما آخرش برگشتم و گفتم_یونگی میدونستی من چرا هی مست میکنم؟
_یونا بزار بخابم فردا کار دارم...
_چون من سرطان دارم...
یهو با تعجب برگشتو گفت
_چییییییییی....
۳۵.۰k
۱۸ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.