آرزوی عجیب اما شیرین پارت: ۱۸
بیمارستان ~~
اوکینو: دارم دیوانه میشم از استرس
* گوجو اوکینو رو تو بغلش گرفت ، و گفت: نگران نباش جویی خیلی قوی اون اتفاقی براش نیوفتاده
دازای عصبی بود و قیافه مافیاییش رو گرفته بود و جلوی در اتاق دکتر رژه میرفت
سوکونا اصلا به یه ورش هم نبود
گوگو و لایما و اما خیلی نگران بودند
و بلاخره دوست پسراشون هم مجبور بودند بخاطر دخترا خودشون رو نگران جلوه بدن
البته سوکونا و گوجو داشتن تو دلشون جشن میگرفتن چون از جویی دل خوشی نداشتن
دکتر اومد بیرون ، دازای یقه دکتر رو گرفت و گفت: بگو من طاقتشو دارم
سوکونا داشت از خنده منفجر میشد
چویا داشت میرفت تو دیوار
گوجو که اصلا هنگیده بود
اوکینو داشت نقشه قتل دازای رو میکشید
دکتر بنده خدا گرخیده بود گفت: حالشون خوبه فقط یک سرما خوردگی عادیه
دازای با عصبانیت گفت: نه من میدونم فقط چند ماه دیگه زنده میمونه پس بهم بگو
اوکینو محکم زد پس کون دازای و گفت: مردک گراز زبونتو گاز بگیر !! ببین منو نگاه کن * گرخیدن دازای* من مثل جویی نیستما!
یه جوری میزنمت که تا دو سال آرزوی مرگ کنی !!
دازای: بیلاخ👍
گوجو غیرتی میشود: تو کونت گراز
چویا: بخورش * اشاره فاک به دازای*
اما : بده من میخورم
گوجو: چندشا اشغال خجالت بکشید تو بیمارستانیم
€ ادب هم خوب چیزیه که بعضیا ندارن
دازای: هر موقع سوسک تو داشت ما هم رعایت میکنم
لایما روی سگش بالا میاد گفت : چه گوهی خوردی ؟ به مگومی گفتی سوسک
* پسرا: من فکر میکنم اینا به جای ما از ما محافظت میکنن
گوجو: موافقم
مگومی: من دارم از لایما میترسم
گوجو: من از گوگو خیلی میترسم
* گوگو چماق اورد یکی زد تو سر دازای و بیهوشش کرد *
گوجو: مبارکهههههه
چویا میکروفون رو ورداشت و گفت: ببینندگان عزیز توجه توجه ، در دقایق پیش جناب آقای دازای اوساما گوه آژانس جان خود را از دست داد ، حلوا پخش کنید و فاتحه بفرستید برای اوداساکو، روز خوش
اوکینو: دارم دیوانه میشم از استرس
* گوجو اوکینو رو تو بغلش گرفت ، و گفت: نگران نباش جویی خیلی قوی اون اتفاقی براش نیوفتاده
دازای عصبی بود و قیافه مافیاییش رو گرفته بود و جلوی در اتاق دکتر رژه میرفت
سوکونا اصلا به یه ورش هم نبود
گوگو و لایما و اما خیلی نگران بودند
و بلاخره دوست پسراشون هم مجبور بودند بخاطر دخترا خودشون رو نگران جلوه بدن
البته سوکونا و گوجو داشتن تو دلشون جشن میگرفتن چون از جویی دل خوشی نداشتن
دکتر اومد بیرون ، دازای یقه دکتر رو گرفت و گفت: بگو من طاقتشو دارم
سوکونا داشت از خنده منفجر میشد
چویا داشت میرفت تو دیوار
گوجو که اصلا هنگیده بود
اوکینو داشت نقشه قتل دازای رو میکشید
دکتر بنده خدا گرخیده بود گفت: حالشون خوبه فقط یک سرما خوردگی عادیه
دازای با عصبانیت گفت: نه من میدونم فقط چند ماه دیگه زنده میمونه پس بهم بگو
اوکینو محکم زد پس کون دازای و گفت: مردک گراز زبونتو گاز بگیر !! ببین منو نگاه کن * گرخیدن دازای* من مثل جویی نیستما!
یه جوری میزنمت که تا دو سال آرزوی مرگ کنی !!
دازای: بیلاخ👍
گوجو غیرتی میشود: تو کونت گراز
چویا: بخورش * اشاره فاک به دازای*
اما : بده من میخورم
گوجو: چندشا اشغال خجالت بکشید تو بیمارستانیم
€ ادب هم خوب چیزیه که بعضیا ندارن
دازای: هر موقع سوسک تو داشت ما هم رعایت میکنم
لایما روی سگش بالا میاد گفت : چه گوهی خوردی ؟ به مگومی گفتی سوسک
* پسرا: من فکر میکنم اینا به جای ما از ما محافظت میکنن
گوجو: موافقم
مگومی: من دارم از لایما میترسم
گوجو: من از گوگو خیلی میترسم
* گوگو چماق اورد یکی زد تو سر دازای و بیهوشش کرد *
گوجو: مبارکهههههه
چویا میکروفون رو ورداشت و گفت: ببینندگان عزیز توجه توجه ، در دقایق پیش جناب آقای دازای اوساما گوه آژانس جان خود را از دست داد ، حلوا پخش کنید و فاتحه بفرستید برای اوداساکو، روز خوش
۳.۹k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.