پارت 54
[سه روز بعد]
سه روز گذشت؛ بدون ت، بدون صداش، بدون لبخندش،
بدون چشمهای بهشتیش و بدون صدای خندههاش. تموم این سه
روز رو بیمارستان بودم و فقط یه بار برای حموم و لباس
عوض کردن به خونه رفتم. وضعیتش بهتر شده بود و دکتر
می گفت که همین امروز و فردا به هوش میاد؛ نگران بودم،
نگران ت ای که قراره بعد از به هوش اومدن ببینم و از همه
بدتر اینه که داداشم فردا میاد؛ درست توی اوج ماجراهای ما.
بابا همش اصرار میکرد به خونه برم؛ ولی قبول نکردم و
اینجا، غذای بیمارستان رو خوردم. از فکر بیرون اومدم، دست
ت رو آروم توی دستم فشردم و خیره به چهرهی بیروحش
گفتم:
جیمین: همه چی درست می شه بهت، قول می دم.
با خستگی سرم رو روی لبهی تخت گذاشتم و خوابیدم.
به سمت ت رفتم و گفتم
جیمین: باور کن داری اشتباه میکنی.
با اشک بهم خیره شد و همونجوری که دور میشد هق زد و گفت
ت:نابودی تا کی جیمین؟ تا کی؟ دروغ تا کی
با بغض گفتم:
جیمین: بزار توضیح بدم لعنتی!
ت:نه، دیگه دیر شده.
دور شد که فریاد زدم:
جیمین: ت.....
با تکون خوردن دستی زیر دستم از خواب پریدم؛ با شوک و
چشم های گرد به دست ت که داشت تکون میخورد نگاه
کردم.
سریع بلند شدم، در رو باز و داد زدم:
جیمین:دکتر، پرستار؟
یه پرستار زود اومد و گفت:
- بله؟ چیزی شده؟
جیمین: ت دستش رو تکون داد.
من رو کنار زد و وارد شد، قبل از اینکه به عقب برگردم صدای
پرستار اومد که گفت:
پرستار:به هوش اومدی عزیزم؟
برگشتم که نگاهم با نگاه خسته و غمگینش گره خورد؛ یهو با
دیدنم جیغی کشید و گفت:
جیمین:برو بیرون، برو!
پرستار سعی کرد آرومش کنه که دکتر رسید؛ ولی ت همش
داد میزد که برم. تحمل اینجور رفتارش رو نداشتم و از اتاق
بیرون زدم به دیوار تکیه دادم که صداش میومد که میگفت
ت:ازت متنفرم خیانتکار، متنفرم
سه روز گذشت؛ بدون ت، بدون صداش، بدون لبخندش،
بدون چشمهای بهشتیش و بدون صدای خندههاش. تموم این سه
روز رو بیمارستان بودم و فقط یه بار برای حموم و لباس
عوض کردن به خونه رفتم. وضعیتش بهتر شده بود و دکتر
می گفت که همین امروز و فردا به هوش میاد؛ نگران بودم،
نگران ت ای که قراره بعد از به هوش اومدن ببینم و از همه
بدتر اینه که داداشم فردا میاد؛ درست توی اوج ماجراهای ما.
بابا همش اصرار میکرد به خونه برم؛ ولی قبول نکردم و
اینجا، غذای بیمارستان رو خوردم. از فکر بیرون اومدم، دست
ت رو آروم توی دستم فشردم و خیره به چهرهی بیروحش
گفتم:
جیمین: همه چی درست می شه بهت، قول می دم.
با خستگی سرم رو روی لبهی تخت گذاشتم و خوابیدم.
به سمت ت رفتم و گفتم
جیمین: باور کن داری اشتباه میکنی.
با اشک بهم خیره شد و همونجوری که دور میشد هق زد و گفت
ت:نابودی تا کی جیمین؟ تا کی؟ دروغ تا کی
با بغض گفتم:
جیمین: بزار توضیح بدم لعنتی!
ت:نه، دیگه دیر شده.
دور شد که فریاد زدم:
جیمین: ت.....
با تکون خوردن دستی زیر دستم از خواب پریدم؛ با شوک و
چشم های گرد به دست ت که داشت تکون میخورد نگاه
کردم.
سریع بلند شدم، در رو باز و داد زدم:
جیمین:دکتر، پرستار؟
یه پرستار زود اومد و گفت:
- بله؟ چیزی شده؟
جیمین: ت دستش رو تکون داد.
من رو کنار زد و وارد شد، قبل از اینکه به عقب برگردم صدای
پرستار اومد که گفت:
پرستار:به هوش اومدی عزیزم؟
برگشتم که نگاهم با نگاه خسته و غمگینش گره خورد؛ یهو با
دیدنم جیغی کشید و گفت:
جیمین:برو بیرون، برو!
پرستار سعی کرد آرومش کنه که دکتر رسید؛ ولی ت همش
داد میزد که برم. تحمل اینجور رفتارش رو نداشتم و از اتاق
بیرون زدم به دیوار تکیه دادم که صداش میومد که میگفت
ت:ازت متنفرم خیانتکار، متنفرم
۱۱.۷k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.