احساس فراموشی
وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد..
پلک نزد، پلک نزدم
هرچی نزدیک تر می شد زیباتر
می شد
وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت
چقدر دلم برات تنگ شده بود
نگاش کردم و گفتم منم همینطور!
خوشحال شد
گفت چه دورانی بود!! یادش بخیر
خیلی دوس دارم برگردم به
اون روزا..
سرم رو تکون دادم و گفتم
منم همینطور!!
گفت من از بچه های اون دوران
خبر ندارم، تو چی؟!
گفتم منم همینطور
تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش
من خیلی ناراحتم از اتفاقی که
بینمون افتاد
من همیشه دوست داشتم..
یه لبخند زدم و گفتم منم همینطور!!
گفت تو اصلا منو شناختی؟!
سرم رو دادم بالا و گفتم نه!!
گفت منم همینطور
وقتی داشت می رفت بهم گفت
هنوز می نویسی؟!
گفتم آره، توام هنوز نقاشی
می کنی؟ گفت آره..
بغلم کرد و گفت امیدوارم ده سال
دیگه باز همدیگه رو ببینیم..
گفتم منم همینطور!!
رفت..
چشمام رو بستم و به این فکر کردم
که ما ده سال پیش
قول داده بودیم همه چی رو
فراموش کنیم..
ولی یادش بود.. منم همينطور!!
_حسین حائریان
#لبخند_بزنツ
#بینظیر #قشنگ
پلک نزد، پلک نزدم
هرچی نزدیک تر می شد زیباتر
می شد
وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت
چقدر دلم برات تنگ شده بود
نگاش کردم و گفتم منم همینطور!
خوشحال شد
گفت چه دورانی بود!! یادش بخیر
خیلی دوس دارم برگردم به
اون روزا..
سرم رو تکون دادم و گفتم
منم همینطور!!
گفت من از بچه های اون دوران
خبر ندارم، تو چی؟!
گفتم منم همینطور
تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش
من خیلی ناراحتم از اتفاقی که
بینمون افتاد
من همیشه دوست داشتم..
یه لبخند زدم و گفتم منم همینطور!!
گفت تو اصلا منو شناختی؟!
سرم رو دادم بالا و گفتم نه!!
گفت منم همینطور
وقتی داشت می رفت بهم گفت
هنوز می نویسی؟!
گفتم آره، توام هنوز نقاشی
می کنی؟ گفت آره..
بغلم کرد و گفت امیدوارم ده سال
دیگه باز همدیگه رو ببینیم..
گفتم منم همینطور!!
رفت..
چشمام رو بستم و به این فکر کردم
که ما ده سال پیش
قول داده بودیم همه چی رو
فراموش کنیم..
ولی یادش بود.. منم همينطور!!
_حسین حائریان
#لبخند_بزنツ
#بینظیر #قشنگ
۱۴.۵k
۰۳ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.