𝕡𝕒𝕣𝕥 𝟙
𝕡𝕒𝕣𝕥 𝟙
2 سال بعد
☆ میشه سریعتر حرکت کنید؟
سرش رو به معنی نه تکونی داد، شاید سوآه خیلی عجله داشت و باید صبور میبود به هرحال با یک کالسکه کوچولو چوبی نمیشد سریعتر از این حرکت کرد
☆ آخ باید قبل ۱۲ شب برمیگشتم خونه
پیرمرد که از غر های سوآه کلافه شده بود سرش رو به عقب برگردوند و با لحن دلخوری گفت
پیرمرد: من که مجبورت نکردم سوار این کالسکه داغون شی...
اما خب دختر نمیتونست اینوقت شب منتظر کالسکه دیگه ای وایسه،
مامانش منتظر بود.
ولی خب خانوادش باید میفهمیدن اون دیگه ۱۹ سالشه، بزرگ شده و نیازی به نگرانی نیست
☆ شرمنده اگر ناراحتتون کردم، منظوری نداشتم اما خب از اون کوچه میرفتین نزدیکتر نبود؟
مرد مسن خنده مسخره ای کرد و به طرف سوآه برگشت.....
[۴ ساعت قبل ۸:۰۲ شب، فرودگاه]
☆ خیلی وقته ندیدمت نه؟
پوزخندی زد و سرش رو بالا گرفت اون داشت با پسر خیالی توی ذهنش صحبت کرد، پسری که از نظرش وقتی کوچکتر بود اون رو به بازی گرفت...
حتی دفتر خاطراتی که کل صفحاتش رو در مورد اون پسر نوشته بود دور انداخت، بلکه بتونه خشمی که توی سینشه رو کنترل کنه...
ولی خب سوآه واقعا ساده بود،
مگه سرنوشت به همین راحتی ازش دست میکشید؟ مگه دنیا میذاشت خشمش رو کنترل کنه؟
جهان پیچیده تر از اونیه که در نظر آدما میاد
زمان به یکی خنجری میزنه و گاهی مرحمی میشه روی قلب یه نفر...
وقتی یکنفر در حال خندهست فرد دیگهای از فرط ناراحتی بالشتش رو بغل میکنه و اشک میریزه... البته که شکایتی نیست چون جایی که ما زندگی میکنیم اسمش "زمینه" نه بهشت...
کیفی که از روی شونش در حال افتادن بود رو با تکونی به بالا هل داد و با دست مخالف چمدونش رو برداشت...
☆ خستهکنندهست
لبش رو تکونی داد و سمت در قدم برداشت، هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که با دیدن آدمی که انتظار نداشت چشماش از حالت معمولی درشت تر شد...
☆ تهیونگ شی؟
مرد در حالی که موهاش رو مرتب میکرد به سمت سوآه برگشت
♤ سوآه؟
هر دو با تعجب به هم نگاه میکردن...
بیشتر از ۲ سال از آخرین دیدارشون گذشته بود
♤ وای خدای من!
خیلی وقته گذشته...
تو واقعا خانومی شدی برای خودت
کلافه دستی بین موهاش کشید اون از این جمله خوشش نمینمیومد چون تقریبا میتونست ته ذهن آدما رو بخونه... همه از گفتن این حرف یک هدف داشتن اینکه سن ازدواجشه...!
☆ تو اینجا چیکار میکنی تهیونگ شی؟
♤ نمیدونی؟
امروز مهمونیه رفیقمه گفت تمام جوونای شهر رو دعوت کرده که یکم خوش بگذرونیم نگو که تو د.....
اجازه نداد حرفش رو کامل کنه و خودش ادامه داد
☆ معلومه که منم دعوتم اما خب نمیرم
♤ تو جدی هستی؟ چرا؟ کلی خوش میگذره من مطمئنم... باید بیای... میخوای همراه من بیای؟
نفس عمیقی کشید و با لحن...
2 سال بعد
☆ میشه سریعتر حرکت کنید؟
سرش رو به معنی نه تکونی داد، شاید سوآه خیلی عجله داشت و باید صبور میبود به هرحال با یک کالسکه کوچولو چوبی نمیشد سریعتر از این حرکت کرد
☆ آخ باید قبل ۱۲ شب برمیگشتم خونه
پیرمرد که از غر های سوآه کلافه شده بود سرش رو به عقب برگردوند و با لحن دلخوری گفت
پیرمرد: من که مجبورت نکردم سوار این کالسکه داغون شی...
اما خب دختر نمیتونست اینوقت شب منتظر کالسکه دیگه ای وایسه،
مامانش منتظر بود.
ولی خب خانوادش باید میفهمیدن اون دیگه ۱۹ سالشه، بزرگ شده و نیازی به نگرانی نیست
☆ شرمنده اگر ناراحتتون کردم، منظوری نداشتم اما خب از اون کوچه میرفتین نزدیکتر نبود؟
مرد مسن خنده مسخره ای کرد و به طرف سوآه برگشت.....
[۴ ساعت قبل ۸:۰۲ شب، فرودگاه]
☆ خیلی وقته ندیدمت نه؟
پوزخندی زد و سرش رو بالا گرفت اون داشت با پسر خیالی توی ذهنش صحبت کرد، پسری که از نظرش وقتی کوچکتر بود اون رو به بازی گرفت...
حتی دفتر خاطراتی که کل صفحاتش رو در مورد اون پسر نوشته بود دور انداخت، بلکه بتونه خشمی که توی سینشه رو کنترل کنه...
ولی خب سوآه واقعا ساده بود،
مگه سرنوشت به همین راحتی ازش دست میکشید؟ مگه دنیا میذاشت خشمش رو کنترل کنه؟
جهان پیچیده تر از اونیه که در نظر آدما میاد
زمان به یکی خنجری میزنه و گاهی مرحمی میشه روی قلب یه نفر...
وقتی یکنفر در حال خندهست فرد دیگهای از فرط ناراحتی بالشتش رو بغل میکنه و اشک میریزه... البته که شکایتی نیست چون جایی که ما زندگی میکنیم اسمش "زمینه" نه بهشت...
کیفی که از روی شونش در حال افتادن بود رو با تکونی به بالا هل داد و با دست مخالف چمدونش رو برداشت...
☆ خستهکنندهست
لبش رو تکونی داد و سمت در قدم برداشت، هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که با دیدن آدمی که انتظار نداشت چشماش از حالت معمولی درشت تر شد...
☆ تهیونگ شی؟
مرد در حالی که موهاش رو مرتب میکرد به سمت سوآه برگشت
♤ سوآه؟
هر دو با تعجب به هم نگاه میکردن...
بیشتر از ۲ سال از آخرین دیدارشون گذشته بود
♤ وای خدای من!
خیلی وقته گذشته...
تو واقعا خانومی شدی برای خودت
کلافه دستی بین موهاش کشید اون از این جمله خوشش نمینمیومد چون تقریبا میتونست ته ذهن آدما رو بخونه... همه از گفتن این حرف یک هدف داشتن اینکه سن ازدواجشه...!
☆ تو اینجا چیکار میکنی تهیونگ شی؟
♤ نمیدونی؟
امروز مهمونیه رفیقمه گفت تمام جوونای شهر رو دعوت کرده که یکم خوش بگذرونیم نگو که تو د.....
اجازه نداد حرفش رو کامل کنه و خودش ادامه داد
☆ معلومه که منم دعوتم اما خب نمیرم
♤ تو جدی هستی؟ چرا؟ کلی خوش میگذره من مطمئنم... باید بیای... میخوای همراه من بیای؟
نفس عمیقی کشید و با لحن...
۱۳.۲k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.