بی رحم تر از همه /پارت ۱۲۲
بچه ها ببخشید که پارتو دوباره آپلود کردم آخه عکساش باز نمیشدن بعد متنشم یه مشکل ریز داشت🙏
از زبان هایون:
شوگا رو برده بودن اتاق بازجویی؛ داشتم از پشت شیشه نگاهش میکردم؛ حرفاشونم گوش میدادم ولی همکارم هرچی میپرسید شوگا با خونسردی و خیلی منطقی جوابشو میداد... هیچ مدرکی نداشتن که نگهش دارن... بعد از پرسیدن چن تا سوال معمولی و به دست نیاوردن هیچ نقطه ضعفی از شوگا، بهش گفتن که آزاده و میتونه بره... پوزخندی زدم و بیرون رفتم... شوگا هم از اتاق بازجویی بیرون اومد و با چشم غره ای که نثار من کرد از اداره بیرون رفت...
از زبان جیمین:
دو ساعت بعد شوگا برگشت عمارت؛ خیالم راحت شد که اومد... به تهیونگ که ریلکس نشسته بود گفتم: تهیونگا بیا شوگا هیونگ برگشت...
تهیونگ از جاش بلند شد و اومد پیش من ایستاد
از زبان شوگا:
وقتی برگشتم جیمین و تهیونگ دم در ایستاده بودن... از اتفاقات امروز عصبی بودم.....به پسرا سلام کردم و رفتم بالا تو اتاق خوابم که استراحت کنم...
از زبان تهیونگ:
شوگا جواب سلام مارو داد و رفت اتاقش... ما متوجه بودیم که از اتفاقات امروز عصبیه... برای همین سوالی ازش نپرسیدیم که حالش بدتر بشه... منتظر بودم هایون برگرده تا جواب سوالامو ازش بگیرم...
از زبان شوگا:
از عصبانیت مغزم داغ کرده بود... وقتی رسیدم تو اتاقم کتمو درآوردم پرت کردم رو تخت... پیرهنمم درآوردم بدون اینکه نگاه کنم کجا میندازمش همینجوری پرتش کردم و رفتمداخل حموم...آب سرد حمومو باز کردم و رفتم زیرش... یخ بود...اما برای من آزار دهنده نبود... همیشه وقتی عصبانی میشم دوش آب یخ میگیرم... بدون توجه به اینکه تابستونه یا زمستون... بدنم به این کار عادت داره... مریضم نمیکنه...بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شد تازه یادم افتاد که ات امشب برمیگرده... روز خیلی طولانی و سختی داشتم.... ات میتونست حالمو خوب کنه... حولمو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون.....رفتم بیرون اتاق و جیمین و تهیونگ رو صدا زدم...که یکیشون بیاد...
تهیونگ اومد و گفت: چی شده هیونگ؟
شوگا: لطفا یه راننده بفرست دنبال ات که یکی دو ساعت دیگه بیارتش عمارت
تهیونگ: ات؟؟!....مگه قراره برگرده؟!! چجوری؟؟!
آشتی کردین؟؟؟!
شوگا: تهیونگا... دلم میخواد حرف بزنم اما حوصله ندارم... آره آشتی کردیم
تهیونگ لبخند زد....و اومد بغلم کرد و گفت: تبریک میگم هیونگ
شوگا: ممنونم....
از زبان تهیونگ:
به شوگا تبریک گفتم و بغلش کردم اما هیچوقت از این کارا خوشش نمیومد... واسه همین چون اجباری بغلم کرد خندم گرفت...چون خودم هایونو داشتم درک میکردم که الان حس خوبی داره اما خب اهل بروز دادنش نیست...
از پله ها خنده رو پایین رفتم و راننده رو صدا زدم که جیمین نگاه حیرت زده ای بهم انداخت و گفت: خوشحالی؟؟!.... مگه چیزی تو این عمارت واسه خوشحالی هست؟
تهیونگ: چرا خوشحال نباشم؟ ات داره برمیگرده!!!
جیمین: واقعا؟؟!....یعنی با شوگا آشتی کردن؟!
تهیونگ: آره....شوگا خودش گفت آشتی کردن ماشین بفرستم دنبالش...
جیمین یه لحظه مکث کرد و لبشو گاز گرفت و خندید... پرسیدم: چی شد؟!
جیمین: هیچی... برو
تهیونگ: تا نگی که نمیرم
جیمین: دیشب شوگا عمارت نبود...
از زبان جیمین:
اینو که گفتم تهیونگ یه لحظه تو فکر رفت و بعد با مشت ضربه ی آرومی به سینم زد و گفت: هعی پسر!!...بعدشم خندید و رفت...
از زبان هایون:
امروز نزدیک غروب برگشتم عمارت... توی اداره خیلی کار داشتم... رفتم داخل... فقط تهیونگ تو پذیرایی نشسته بود که تا منو دید از جاش مثل برق و باد پاشد اومد سمتم و دستمو گرفت و گفت: دختر امروز چه خبر بود؟؟!.... بیا بریم اتاق کلی ازت سوال دارم....
هایون: باشه عزیزم اما تازه رسیدم....میشه استراحت کنم؟
تهیونگ: نه... بیا ببینم...
توی اتاق تهیونگ نشست روبروی من و خیلی جدی نگام میکرد... خندیدم و گفتم: چرا اینجوری نگام میکنی؟؟!
تهیونگ: نخند.....موقع عصبانیت خیلی به خندیدن حساسم... عصبی تر میشم...
قیافمو جدی کردم و گفتم: دست پیش میگیری که پس نیفتی تهیونگ شی؟؟!.... این منم که باید ازت عصبانی باشم!..من بودم که امروز نجاتتون دادم....
تهیونگ گفت:...
از زبان هایون:
شوگا رو برده بودن اتاق بازجویی؛ داشتم از پشت شیشه نگاهش میکردم؛ حرفاشونم گوش میدادم ولی همکارم هرچی میپرسید شوگا با خونسردی و خیلی منطقی جوابشو میداد... هیچ مدرکی نداشتن که نگهش دارن... بعد از پرسیدن چن تا سوال معمولی و به دست نیاوردن هیچ نقطه ضعفی از شوگا، بهش گفتن که آزاده و میتونه بره... پوزخندی زدم و بیرون رفتم... شوگا هم از اتاق بازجویی بیرون اومد و با چشم غره ای که نثار من کرد از اداره بیرون رفت...
از زبان جیمین:
دو ساعت بعد شوگا برگشت عمارت؛ خیالم راحت شد که اومد... به تهیونگ که ریلکس نشسته بود گفتم: تهیونگا بیا شوگا هیونگ برگشت...
تهیونگ از جاش بلند شد و اومد پیش من ایستاد
از زبان شوگا:
وقتی برگشتم جیمین و تهیونگ دم در ایستاده بودن... از اتفاقات امروز عصبی بودم.....به پسرا سلام کردم و رفتم بالا تو اتاق خوابم که استراحت کنم...
از زبان تهیونگ:
شوگا جواب سلام مارو داد و رفت اتاقش... ما متوجه بودیم که از اتفاقات امروز عصبیه... برای همین سوالی ازش نپرسیدیم که حالش بدتر بشه... منتظر بودم هایون برگرده تا جواب سوالامو ازش بگیرم...
از زبان شوگا:
از عصبانیت مغزم داغ کرده بود... وقتی رسیدم تو اتاقم کتمو درآوردم پرت کردم رو تخت... پیرهنمم درآوردم بدون اینکه نگاه کنم کجا میندازمش همینجوری پرتش کردم و رفتمداخل حموم...آب سرد حمومو باز کردم و رفتم زیرش... یخ بود...اما برای من آزار دهنده نبود... همیشه وقتی عصبانی میشم دوش آب یخ میگیرم... بدون توجه به اینکه تابستونه یا زمستون... بدنم به این کار عادت داره... مریضم نمیکنه...بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شد تازه یادم افتاد که ات امشب برمیگرده... روز خیلی طولانی و سختی داشتم.... ات میتونست حالمو خوب کنه... حولمو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون.....رفتم بیرون اتاق و جیمین و تهیونگ رو صدا زدم...که یکیشون بیاد...
تهیونگ اومد و گفت: چی شده هیونگ؟
شوگا: لطفا یه راننده بفرست دنبال ات که یکی دو ساعت دیگه بیارتش عمارت
تهیونگ: ات؟؟!....مگه قراره برگرده؟!! چجوری؟؟!
آشتی کردین؟؟؟!
شوگا: تهیونگا... دلم میخواد حرف بزنم اما حوصله ندارم... آره آشتی کردیم
تهیونگ لبخند زد....و اومد بغلم کرد و گفت: تبریک میگم هیونگ
شوگا: ممنونم....
از زبان تهیونگ:
به شوگا تبریک گفتم و بغلش کردم اما هیچوقت از این کارا خوشش نمیومد... واسه همین چون اجباری بغلم کرد خندم گرفت...چون خودم هایونو داشتم درک میکردم که الان حس خوبی داره اما خب اهل بروز دادنش نیست...
از پله ها خنده رو پایین رفتم و راننده رو صدا زدم که جیمین نگاه حیرت زده ای بهم انداخت و گفت: خوشحالی؟؟!.... مگه چیزی تو این عمارت واسه خوشحالی هست؟
تهیونگ: چرا خوشحال نباشم؟ ات داره برمیگرده!!!
جیمین: واقعا؟؟!....یعنی با شوگا آشتی کردن؟!
تهیونگ: آره....شوگا خودش گفت آشتی کردن ماشین بفرستم دنبالش...
جیمین یه لحظه مکث کرد و لبشو گاز گرفت و خندید... پرسیدم: چی شد؟!
جیمین: هیچی... برو
تهیونگ: تا نگی که نمیرم
جیمین: دیشب شوگا عمارت نبود...
از زبان جیمین:
اینو که گفتم تهیونگ یه لحظه تو فکر رفت و بعد با مشت ضربه ی آرومی به سینم زد و گفت: هعی پسر!!...بعدشم خندید و رفت...
از زبان هایون:
امروز نزدیک غروب برگشتم عمارت... توی اداره خیلی کار داشتم... رفتم داخل... فقط تهیونگ تو پذیرایی نشسته بود که تا منو دید از جاش مثل برق و باد پاشد اومد سمتم و دستمو گرفت و گفت: دختر امروز چه خبر بود؟؟!.... بیا بریم اتاق کلی ازت سوال دارم....
هایون: باشه عزیزم اما تازه رسیدم....میشه استراحت کنم؟
تهیونگ: نه... بیا ببینم...
توی اتاق تهیونگ نشست روبروی من و خیلی جدی نگام میکرد... خندیدم و گفتم: چرا اینجوری نگام میکنی؟؟!
تهیونگ: نخند.....موقع عصبانیت خیلی به خندیدن حساسم... عصبی تر میشم...
قیافمو جدی کردم و گفتم: دست پیش میگیری که پس نیفتی تهیونگ شی؟؟!.... این منم که باید ازت عصبانی باشم!..من بودم که امروز نجاتتون دادم....
تهیونگ گفت:...
۱۳.۴k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.