دفتر خاطرات پارت هفدهم
قسمت هفدهم
زندگیم خیلی تکراری بود، مثل سریالی که آدم تکراشو ببینه خسته میشه ،منم از زندگی تکراری خودم خسته شده بودم،از سر میز بلند شدم و خواستم از آشپزخونه برم سمت در که با زنگ خوردن گوشیم سرجام متوقف شدم، این وقت صبح کی میتونست باشه؟،با تعجب به صفحه گوشی نگاهی انداختم با دیدن اسم رئیس گوشیو برداشتم و تماس رو وصل کردم.
+ سلام خانم جئون امیدوارم خوشیهایتان پر تکرار و اوقاتتان خوب باشه!.
پوزخندی زدم خوشی های پرتکرار!، اوقات خوب!؛ فعلا دوساله که نه رنگ خوشی رو دیدم نه اوقات خوبی هروزم خسته کنه و بدتر از دیروز بود.
_ ممنون آقای کیم!.
+ خوبی دخترم؟!.
خیلی دوست داشتم یکی این سوال رو ازم میکرد و منم داد میزدم و میگفتم نه من خوب نیستم، دوساله که دارم با درد رنج زندگی میکنم، دوساله که در حسرت یک خواب راحت در آغوش عشقم هستم، دوساله که نبودنش داره نابودم میکنه، اونوقت میخواین با وجود اینا خوب باشم عجب سوال مسخره ای!، الان فرصتش برام پیش اومد چرا نمیتونم حتی یک کلمه درمورد درد هام با کسی حرف بزنم!.بغض گلومو فرا گرفته بود فشار خفیفی به گلوم دادم و سعی در کنترل کردن صدام داشتم تا یه وقت نلرزه.
_ بله آقای کیم من خیلی خوبم خیلی خوب شما چطورین؟!.
همش یه دروغ محض برای پایان دادن به سوالاتی بود که براشون جواب درستی نداشتم،من حالم از یه بیمار درحال مرگ هم بدتر بود!.
+ خوبه دخترم، منم به لطف شما خوب هستم، بهت زنگ زدم تا بپرسم چرا نمیای سر کار!؟.
آهی کشیدم که گفت.
+ اتفاقی افتاده؟.
اره کلی اتفاق افتاده، این روزا از زندگی کردن سیر شدم گاهی با خودم فکر میکنم با کدوم آدم دنیا بدی کردم که الان وضعیتم اینه.
_نه آقای کیم، میل به کار کردن رو ندارم.
+ چرا دخترم؟.
چرا؟ شاید چون محیط کارش شلوغ بود و منم از شلوغی بیزار بودم، قبلنا خیلی دوست داشتم تا اطرافم شلوغ باشه ولی الان روی خوش شلوغی رو ندارم.
_ چون خودمو مناسب این کار نمیدونم.
هیزل کی اینقدر دروغگوی ماهری شدی؟ چرا تو حرفات همش دروغه! از گفتن حقیقت و ترحم و دلسوزی های الکی متنفرم برای همین دروغ گفتن رو به راست گفتن ترجیح میدم.
+دخترم تو یکی از بهترین کارمندانی منی، بهتره بیای سرکارت اگر مشکل حقوقته که بیشتر میکنم فقط با آیندت اینجور بازی نکن!.
هه آیندم! آینده من دوسال پیش نابود شد، این من نیستم که دارم با آینده بازی میکنم این ایندست که داره با من بازی میکنه، از این بحثی که معلوم نبود تهش به چی میرسم خسته شدم.
_ آقای کیم، میدونم خوب منو میخواین ، اگر زحمتی نیست استفا نامه ای منو امضا کنید و این کارو بدین به کسی که واقعا بهش نیاز داره!.
شاید این تنها لطفی بود که میتونستم در حق کسی بکنم،بدون اینکه بزارم آقای کیم چیزی بگه بی معطلی خداحافظی کردم و به تماس خاتمه دادم.
حوصله بیرون رفتم رو نداشتم، دلم میخواست تو خونه بچرخم و به گذشته ها فکر کنم، رفتم سمت کمد لباسم و بازش کردم با دیدن لباس عروسم دستی بهش کشیدم،لبخند تلخی بهش زدم و در کمد رو بستم.
فلش بک
یک هفته مثل برق باد گذشت فردا قرار بود اول وقت برگردیم به سئول،توی این یک هفته کارم شده بود عکس گرفتن نه به درسی که جیمین میداد گوش میکردم نه کار خاصی میکردم، فقط بقیه از دستم حرص میخوردن نمیدونم چرا!! سرم توی دوربین بود عکسای جیمین تو هر زاویه خاص و محشر بودن این بشر خوش عکس ترین آدمیه که توی عمرم دیدم،با عوض کردن عکس لبخندم به یک خنده بزرگ تبدیل شد، این عکس سوجین بود قیافش به شدت خنده داری بد افتاده بود از حالت صورتش میشد فهمید در حال غر زدنه، حیفه که تنهایی ببینم باید به خودشم نشون بدم اینجوری مزش بیشتره،از جام بلند شدم و رفتم سمت سوجین
_ سوجینااااا.
دست به سینه به درختی تیکه داده بود.
سوجین: هان چته.
_ازت یه عکس دارم ماه خیلی توش خوشگل افتادی.
پوزخندی زد و یه تا از موهای درازشو توی دستش گرفت.
سوجین: من خوش عکس بودم.
دوربین رو گرفتم سمتش.
_ خودتتم ببین حیفه که از دستش بدی!.
دوربینو ازم گرفت اولش به لبخند ولی بعدش از کلش دود میزد بیرون.
سوجین: مسخره کردی جئون هیزل! این چیه زود پاکش کن.
پخی زدم زیر خنده.
_ معلوم نیست؟،خب عزیزم خودتی واقعا که چهره خودتو نمیشناسی.
دوربینو از دستش گرفتم
دستشو مشت کردم و با دندون هایی که روی هم سایده شده بود گفت.
سوجین: پاکش کن زود.
_ نه عزیزم خیلی خوشگل افتادی میخوام قابش کنم و به وسط کلاس بزنم، فقط قابش چه رنگی باشه؟.
با عصبانیت جیغ بلندی کشید
سوجین: ازت متنفرم هیزل.
با تعجب بهش نگاه کردم.
_ جدی میگی!.
پوزخندی زد.
سوجین: چیه بهت برخورد!.
_ نه عزیزم خوبه که بهم گفتی وگرنه مجبور شدم بقیه عمرم رو با عذاب وجدانه اینکه حسم یک طرفست سپری کنم.
همه دورمون جمع شده بودن.
پایان پارت
زندگیم خیلی تکراری بود، مثل سریالی که آدم تکراشو ببینه خسته میشه ،منم از زندگی تکراری خودم خسته شده بودم،از سر میز بلند شدم و خواستم از آشپزخونه برم سمت در که با زنگ خوردن گوشیم سرجام متوقف شدم، این وقت صبح کی میتونست باشه؟،با تعجب به صفحه گوشی نگاهی انداختم با دیدن اسم رئیس گوشیو برداشتم و تماس رو وصل کردم.
+ سلام خانم جئون امیدوارم خوشیهایتان پر تکرار و اوقاتتان خوب باشه!.
پوزخندی زدم خوشی های پرتکرار!، اوقات خوب!؛ فعلا دوساله که نه رنگ خوشی رو دیدم نه اوقات خوبی هروزم خسته کنه و بدتر از دیروز بود.
_ ممنون آقای کیم!.
+ خوبی دخترم؟!.
خیلی دوست داشتم یکی این سوال رو ازم میکرد و منم داد میزدم و میگفتم نه من خوب نیستم، دوساله که دارم با درد رنج زندگی میکنم، دوساله که در حسرت یک خواب راحت در آغوش عشقم هستم، دوساله که نبودنش داره نابودم میکنه، اونوقت میخواین با وجود اینا خوب باشم عجب سوال مسخره ای!، الان فرصتش برام پیش اومد چرا نمیتونم حتی یک کلمه درمورد درد هام با کسی حرف بزنم!.بغض گلومو فرا گرفته بود فشار خفیفی به گلوم دادم و سعی در کنترل کردن صدام داشتم تا یه وقت نلرزه.
_ بله آقای کیم من خیلی خوبم خیلی خوب شما چطورین؟!.
همش یه دروغ محض برای پایان دادن به سوالاتی بود که براشون جواب درستی نداشتم،من حالم از یه بیمار درحال مرگ هم بدتر بود!.
+ خوبه دخترم، منم به لطف شما خوب هستم، بهت زنگ زدم تا بپرسم چرا نمیای سر کار!؟.
آهی کشیدم که گفت.
+ اتفاقی افتاده؟.
اره کلی اتفاق افتاده، این روزا از زندگی کردن سیر شدم گاهی با خودم فکر میکنم با کدوم آدم دنیا بدی کردم که الان وضعیتم اینه.
_نه آقای کیم، میل به کار کردن رو ندارم.
+ چرا دخترم؟.
چرا؟ شاید چون محیط کارش شلوغ بود و منم از شلوغی بیزار بودم، قبلنا خیلی دوست داشتم تا اطرافم شلوغ باشه ولی الان روی خوش شلوغی رو ندارم.
_ چون خودمو مناسب این کار نمیدونم.
هیزل کی اینقدر دروغگوی ماهری شدی؟ چرا تو حرفات همش دروغه! از گفتن حقیقت و ترحم و دلسوزی های الکی متنفرم برای همین دروغ گفتن رو به راست گفتن ترجیح میدم.
+دخترم تو یکی از بهترین کارمندانی منی، بهتره بیای سرکارت اگر مشکل حقوقته که بیشتر میکنم فقط با آیندت اینجور بازی نکن!.
هه آیندم! آینده من دوسال پیش نابود شد، این من نیستم که دارم با آینده بازی میکنم این ایندست که داره با من بازی میکنه، از این بحثی که معلوم نبود تهش به چی میرسم خسته شدم.
_ آقای کیم، میدونم خوب منو میخواین ، اگر زحمتی نیست استفا نامه ای منو امضا کنید و این کارو بدین به کسی که واقعا بهش نیاز داره!.
شاید این تنها لطفی بود که میتونستم در حق کسی بکنم،بدون اینکه بزارم آقای کیم چیزی بگه بی معطلی خداحافظی کردم و به تماس خاتمه دادم.
حوصله بیرون رفتم رو نداشتم، دلم میخواست تو خونه بچرخم و به گذشته ها فکر کنم، رفتم سمت کمد لباسم و بازش کردم با دیدن لباس عروسم دستی بهش کشیدم،لبخند تلخی بهش زدم و در کمد رو بستم.
فلش بک
یک هفته مثل برق باد گذشت فردا قرار بود اول وقت برگردیم به سئول،توی این یک هفته کارم شده بود عکس گرفتن نه به درسی که جیمین میداد گوش میکردم نه کار خاصی میکردم، فقط بقیه از دستم حرص میخوردن نمیدونم چرا!! سرم توی دوربین بود عکسای جیمین تو هر زاویه خاص و محشر بودن این بشر خوش عکس ترین آدمیه که توی عمرم دیدم،با عوض کردن عکس لبخندم به یک خنده بزرگ تبدیل شد، این عکس سوجین بود قیافش به شدت خنده داری بد افتاده بود از حالت صورتش میشد فهمید در حال غر زدنه، حیفه که تنهایی ببینم باید به خودشم نشون بدم اینجوری مزش بیشتره،از جام بلند شدم و رفتم سمت سوجین
_ سوجینااااا.
دست به سینه به درختی تیکه داده بود.
سوجین: هان چته.
_ازت یه عکس دارم ماه خیلی توش خوشگل افتادی.
پوزخندی زد و یه تا از موهای درازشو توی دستش گرفت.
سوجین: من خوش عکس بودم.
دوربین رو گرفتم سمتش.
_ خودتتم ببین حیفه که از دستش بدی!.
دوربینو ازم گرفت اولش به لبخند ولی بعدش از کلش دود میزد بیرون.
سوجین: مسخره کردی جئون هیزل! این چیه زود پاکش کن.
پخی زدم زیر خنده.
_ معلوم نیست؟،خب عزیزم خودتی واقعا که چهره خودتو نمیشناسی.
دوربینو از دستش گرفتم
دستشو مشت کردم و با دندون هایی که روی هم سایده شده بود گفت.
سوجین: پاکش کن زود.
_ نه عزیزم خیلی خوشگل افتادی میخوام قابش کنم و به وسط کلاس بزنم، فقط قابش چه رنگی باشه؟.
با عصبانیت جیغ بلندی کشید
سوجین: ازت متنفرم هیزل.
با تعجب بهش نگاه کردم.
_ جدی میگی!.
پوزخندی زد.
سوجین: چیه بهت برخورد!.
_ نه عزیزم خوبه که بهم گفتی وگرنه مجبور شدم بقیه عمرم رو با عذاب وجدانه اینکه حسم یک طرفست سپری کنم.
همه دورمون جمع شده بودن.
پایان پارت
۲۵.۴k
۰۳ بهمن ۱۴۰۲