Korean war
PART²⁰
چند هفته ای گذشت..مکس و کوک باهم صمیمی شده بودند ، هرشب به تپه میرفتند و تا صبح انجا میماندند ، پسرک تقریبا یک ماهی بود جیمین و فرمانده را ندیده بود و فقط خبر سلامتی شان را از بقیه سرباز ها میگرفت ، وضعیت جنگ تغییری نکرده بود ، کره شمالی به شدت به کره جنوبی فشار میآورد و چین و روسیه هم به کمکش امده بودند ،اما با تمام این چیز ها ، کره جنوبی به خوبی مقاومت میکرد..
+ بیا دیگه مکس ، دو ساعته منتظرت نشستم
کوک دادی کشید و مکس سرعتش را ییشتر کرد
£ اومدم اومدم
کوک با ذوق به کیسه پارچه ای که با ظرافت روش یک سنجاب گلدوزی شده بود نگاه کرد..کیسه را از دست مکس گرفت و بازش کرد..با دیدن کوکی های داخل کیسه ذوق کرد
+ از کجا میدونستی کوکی دوست دارم؟
£ از اونجایی که هرچی کوکی میپزم میای میخوری شون
کوک خندید و یکی از کوکی ها را برداشت و گازی زد بهش ، چشمانش را بست و "هومی" از شدت لذت گفت
£ کوک
+ هوم؟
£ از روزی که دیدمت..یه چیزی میخواستم بپرسم ازت
مکس سرش را پایین انداخت و با دستش بازی کرد..کوک با کنجکاوی به مکس نگاه کرد
+ خب بپرس ، چیزی شده؟
£ روزی که فرار میکردی از دست مون..چند دقیقه ای گمت کردیم و وقتی پیدات کردیم داشتی با چند نفر دعوا میکردی..خب دلیلش چی بود؟
کوک با این حرف مکس خندید
+ خب اونا یه چیزی ازم دزدیدند منم میخواستم پسش بگیرم ، همین
کوک گاز دیگری به کوکی اش زد
£ خب اون چی بود که حاضر شدی باهاشون دعوا کنی..تو که بهتر میدونی اگه با اونا دعوا نمیکردی میتونستی خیلی راحت از دست مون فرار کنی
+ اون..خب..یه یادگاری خیلی با ارزش بود
£ هوم
+ مکس اینا نمیخوان برگردن؟ مدت زیادی گذشته
£ داشت یادم میرفت ، خوب شد گفتی..فرمانده نامه فرستاده چند روز دیگه میان..برای همین از امشب نیرو های جدید میرن به جای اونا
+ اوه پس حسابی درگیرین
£ اوهوم ، احتمالا چند روزی این شب بیداری هامون رو باید عقب بندازیم
کوک کمی ناراحت شد اما سریع از جایش بلند شد و با ذوق گفت
+ پس امشب باید حسابی خوش بگذره
.
.
.
کوک درحال ریز کردن تربچه ها بود که دید مکس با حالت نگران امد سمتش
+ چ..چیشده؟
مکس دست کوک را کشید و با خودش برد در انبار ، برگه ای را به کوک داد
£ بخونش
کوک با خواندن برگه قطره های اشک در چشمانش جمع شد
+ یعنی چی؟ نمیخوام
£ راهی نیست..مجبورم..فقط چند روزه..
کوک که حالا سعی داشت جلوی گریه اش رو بگیرد.. گفت
+ ولی اگه تو بری من خیلی تنها میشم ، من چیکار کنم؟
£ یاا پسر تنها؟ به اطرافت نگاه کن ، همه اینجا باهات دوستن ، همه دوست دارن
کوک خواست چیزی بگوید که مکس دوباره دست کوک را گرفت و رفتند به سالن غذا خوری ، مکس روی یکی از صندلی ها رفت و با ملاقه به یک کاسه زد تا توجه همه را جلب کند ، ناگهان همه افراد داخل سالن به مکس نگاه کردند.. مکس با صدای بلندی شروع کرد به حرف زدن
£ خب خب من به دستور فرمانده باید مدتی از آشپزخونه برم ،
بعد به کوک اشاره کرد
£ در نبودم مواظب این بچه باشین
چند هفته ای گذشت..مکس و کوک باهم صمیمی شده بودند ، هرشب به تپه میرفتند و تا صبح انجا میماندند ، پسرک تقریبا یک ماهی بود جیمین و فرمانده را ندیده بود و فقط خبر سلامتی شان را از بقیه سرباز ها میگرفت ، وضعیت جنگ تغییری نکرده بود ، کره شمالی به شدت به کره جنوبی فشار میآورد و چین و روسیه هم به کمکش امده بودند ،اما با تمام این چیز ها ، کره جنوبی به خوبی مقاومت میکرد..
+ بیا دیگه مکس ، دو ساعته منتظرت نشستم
کوک دادی کشید و مکس سرعتش را ییشتر کرد
£ اومدم اومدم
کوک با ذوق به کیسه پارچه ای که با ظرافت روش یک سنجاب گلدوزی شده بود نگاه کرد..کیسه را از دست مکس گرفت و بازش کرد..با دیدن کوکی های داخل کیسه ذوق کرد
+ از کجا میدونستی کوکی دوست دارم؟
£ از اونجایی که هرچی کوکی میپزم میای میخوری شون
کوک خندید و یکی از کوکی ها را برداشت و گازی زد بهش ، چشمانش را بست و "هومی" از شدت لذت گفت
£ کوک
+ هوم؟
£ از روزی که دیدمت..یه چیزی میخواستم بپرسم ازت
مکس سرش را پایین انداخت و با دستش بازی کرد..کوک با کنجکاوی به مکس نگاه کرد
+ خب بپرس ، چیزی شده؟
£ روزی که فرار میکردی از دست مون..چند دقیقه ای گمت کردیم و وقتی پیدات کردیم داشتی با چند نفر دعوا میکردی..خب دلیلش چی بود؟
کوک با این حرف مکس خندید
+ خب اونا یه چیزی ازم دزدیدند منم میخواستم پسش بگیرم ، همین
کوک گاز دیگری به کوکی اش زد
£ خب اون چی بود که حاضر شدی باهاشون دعوا کنی..تو که بهتر میدونی اگه با اونا دعوا نمیکردی میتونستی خیلی راحت از دست مون فرار کنی
+ اون..خب..یه یادگاری خیلی با ارزش بود
£ هوم
+ مکس اینا نمیخوان برگردن؟ مدت زیادی گذشته
£ داشت یادم میرفت ، خوب شد گفتی..فرمانده نامه فرستاده چند روز دیگه میان..برای همین از امشب نیرو های جدید میرن به جای اونا
+ اوه پس حسابی درگیرین
£ اوهوم ، احتمالا چند روزی این شب بیداری هامون رو باید عقب بندازیم
کوک کمی ناراحت شد اما سریع از جایش بلند شد و با ذوق گفت
+ پس امشب باید حسابی خوش بگذره
.
.
.
کوک درحال ریز کردن تربچه ها بود که دید مکس با حالت نگران امد سمتش
+ چ..چیشده؟
مکس دست کوک را کشید و با خودش برد در انبار ، برگه ای را به کوک داد
£ بخونش
کوک با خواندن برگه قطره های اشک در چشمانش جمع شد
+ یعنی چی؟ نمیخوام
£ راهی نیست..مجبورم..فقط چند روزه..
کوک که حالا سعی داشت جلوی گریه اش رو بگیرد.. گفت
+ ولی اگه تو بری من خیلی تنها میشم ، من چیکار کنم؟
£ یاا پسر تنها؟ به اطرافت نگاه کن ، همه اینجا باهات دوستن ، همه دوست دارن
کوک خواست چیزی بگوید که مکس دوباره دست کوک را گرفت و رفتند به سالن غذا خوری ، مکس روی یکی از صندلی ها رفت و با ملاقه به یک کاسه زد تا توجه همه را جلب کند ، ناگهان همه افراد داخل سالن به مکس نگاه کردند.. مکس با صدای بلندی شروع کرد به حرف زدن
£ خب خب من به دستور فرمانده باید مدتی از آشپزخونه برم ،
بعد به کوک اشاره کرد
£ در نبودم مواظب این بچه باشین
۸.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.