در آغوش یک شیطان شکنجه گر
#پارت چهارم
ویو ا.ت
بعد چند وقت که تازه اومده بودم به این عمارت و کار میکردم باهام خیلی بد رفتار میشد
از خدمتکارا گرفته تا جونگ کوک... از سرخدمتکار کتک میخورم حتی منو یه بار از پله های عمارت هول داد پایین
سر چی؟ سر اینکه چرا غذا نمکش کم بود من سنی نداشتم اون موقع من تازه
رفته بودم ۱۸ سالگی ولی اندازه ی یه پیرزن ۸۰ ساله درد و رنج و عذاب کشیدم و کلی تجربه های خوب وبد
دارم ولی بهتره بگیم بیشتر بد ...
خلاصه یه مدت از اومدنم به عمارت
گذشته بود که من داشتم در و دیدار و وسایل هارو گرد گیری میکردم که یهو صدایی شنیدم شنیدم که خانم جعون
به کوک گفت باید ازدواج کنی و وارث برام بیاری !! همون لحظه جونگ کوک با
این موضوع مخالفت کرد و منم از یکی از خدمتکارا شنیدم که کوک از زنا متنفره به خاطر اینکه یکی رو که دوست داشته
ازش سواستفاده میکنه و بهش خیانت میکنه وهم ازش پول می قاپه از اونجا
تنفرش و دیدش نسبت به زنا عوض میشه...و خانم جعون به کوک گفت که برام مهم نیست مخالف این بحثی چون
باید به حرفم گوش کنی و من بهت چندتا گزینه میدم که انتخاب میکنی که
باکی ازدواج کنی اونم از بین خدمت کارا و تنها چیزی که مهمه برام وارثه یکمی مکث کرد و گفت بهتره که هرچه زود
تر این اتفاق بیوفته چون تنها کاری که می تونی انجام بدی همینه و بس!
از اینکه جعون نتوانسته بود کاری کنه و چیزی بگه و حرفش برا خانم جعون اهمیتی نداشت خیلی عصبی بود... منم سریع سعی کردم اونجا رو ترک کنم و
استرس داشتم میترسیدم خدا خدا میکردم که منو انتخاب نکنن آخه چرا حالا از بین خدمت کارا ؟ نبابا ا.ت مزخرف نگو آخه اون حتی به خدمت کارا نگاه هم نمی کنه چه برسه بخواد من رو انتخاب کنه ول کن هوففف
(راوی :چون ا.ت توشون ماه و
خوشگل بود و خوش هیکل و خوش اندام بود و هم ریزه میزه و مو بلند و سفید) اینو باید همون اول فیک میگفتم فراموش کردم😂)
فردای همون روز همه در حال نظافت و تمیز کاری عمارت بودیم که خانم بزرگ به
من که اصلا هواسم به دورو ور نبود گفت که هی تو دختر برو پسرم کوک اربابتون
بگو بیاد کتابخونه ی من و بگو که خانم جعون باهات کار مهمی داره و واجبه سریع باش! منم چشمی گفتم و در حال رفتن به بالا بودم همراه با کلی استرس چون
اصلا دلم نمی خواست که ارباب رو ببینم چون یه حس عجیب غربی دارم و از یه طرف موضوعه ازدواج با خدمت کارا اون آدم خطر ناکیه و بهتره بگم که اونجوری به اون
موضوع نگاه نکنید که نتونسته بود به خانم جعون چیزی بگه چون معلوم بود مجبور بود مجبور به خاطره خیلی چیزا...
خودمو مرتب کردم وباکلی بدبختی و چه کنم چه کنم بلاخره در اتاق رو زدم ...
کوک: بیا تو (با سردی)
درو آروم و با ترس باز کردم و وارد اتاق شدم...
ویو ا.ت
بعد چند وقت که تازه اومده بودم به این عمارت و کار میکردم باهام خیلی بد رفتار میشد
از خدمتکارا گرفته تا جونگ کوک... از سرخدمتکار کتک میخورم حتی منو یه بار از پله های عمارت هول داد پایین
سر چی؟ سر اینکه چرا غذا نمکش کم بود من سنی نداشتم اون موقع من تازه
رفته بودم ۱۸ سالگی ولی اندازه ی یه پیرزن ۸۰ ساله درد و رنج و عذاب کشیدم و کلی تجربه های خوب وبد
دارم ولی بهتره بگیم بیشتر بد ...
خلاصه یه مدت از اومدنم به عمارت
گذشته بود که من داشتم در و دیدار و وسایل هارو گرد گیری میکردم که یهو صدایی شنیدم شنیدم که خانم جعون
به کوک گفت باید ازدواج کنی و وارث برام بیاری !! همون لحظه جونگ کوک با
این موضوع مخالفت کرد و منم از یکی از خدمتکارا شنیدم که کوک از زنا متنفره به خاطر اینکه یکی رو که دوست داشته
ازش سواستفاده میکنه و بهش خیانت میکنه وهم ازش پول می قاپه از اونجا
تنفرش و دیدش نسبت به زنا عوض میشه...و خانم جعون به کوک گفت که برام مهم نیست مخالف این بحثی چون
باید به حرفم گوش کنی و من بهت چندتا گزینه میدم که انتخاب میکنی که
باکی ازدواج کنی اونم از بین خدمت کارا و تنها چیزی که مهمه برام وارثه یکمی مکث کرد و گفت بهتره که هرچه زود
تر این اتفاق بیوفته چون تنها کاری که می تونی انجام بدی همینه و بس!
از اینکه جعون نتوانسته بود کاری کنه و چیزی بگه و حرفش برا خانم جعون اهمیتی نداشت خیلی عصبی بود... منم سریع سعی کردم اونجا رو ترک کنم و
استرس داشتم میترسیدم خدا خدا میکردم که منو انتخاب نکنن آخه چرا حالا از بین خدمت کارا ؟ نبابا ا.ت مزخرف نگو آخه اون حتی به خدمت کارا نگاه هم نمی کنه چه برسه بخواد من رو انتخاب کنه ول کن هوففف
(راوی :چون ا.ت توشون ماه و
خوشگل بود و خوش هیکل و خوش اندام بود و هم ریزه میزه و مو بلند و سفید) اینو باید همون اول فیک میگفتم فراموش کردم😂)
فردای همون روز همه در حال نظافت و تمیز کاری عمارت بودیم که خانم بزرگ به
من که اصلا هواسم به دورو ور نبود گفت که هی تو دختر برو پسرم کوک اربابتون
بگو بیاد کتابخونه ی من و بگو که خانم جعون باهات کار مهمی داره و واجبه سریع باش! منم چشمی گفتم و در حال رفتن به بالا بودم همراه با کلی استرس چون
اصلا دلم نمی خواست که ارباب رو ببینم چون یه حس عجیب غربی دارم و از یه طرف موضوعه ازدواج با خدمت کارا اون آدم خطر ناکیه و بهتره بگم که اونجوری به اون
موضوع نگاه نکنید که نتونسته بود به خانم جعون چیزی بگه چون معلوم بود مجبور بود مجبور به خاطره خیلی چیزا...
خودمو مرتب کردم وباکلی بدبختی و چه کنم چه کنم بلاخره در اتاق رو زدم ...
کوک: بیا تو (با سردی)
درو آروم و با ترس باز کردم و وارد اتاق شدم...
۱۵.۵k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.