𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁷³
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁷³
chapter②
واقعا جزو کسانی بود که از طرفی عاشقش بودم و از طرفی... یه جورایی... خب هنوز نمیدونم حسم بهش چیه و نمیشه زود تصمیم گرفت...
کوک: سوپ رو بهم میدی یا نخورم؟*کیوت*
حواسم کلا به کیوتیش پرت شده بود باور نمیشد همچین آدم خشنی و بعضی اوقوت هاتی تبدیل به یه بانی کیوت و ناز بشه!
کوک: ات باتواما؟!
ات: گفتم که دوتا دست سالم داری بگیر بخور غذاتو
سوپ رو برداشت و روی میز گذاشت...
کوک: ولش کن پس نمیخورم*اخم*
مثل بچه های کوچیک رفتار میکرد شاید اشتها نداره اما باید غذاشو بخوره تا خوب شه ناسلامتی احتمال عفونت زخمش پنجاه پنجاهه!
ات: نه خیرم باید غذات رو کامل بخوری! تا آخر!
سوپ رو برداشتم و قاشق رو پر کردم... تیکه ای از هویج، از لبه قاشق میریخت که زود جلوی دهنش گرفتم...
کوک: فوتش کن*دستوری*
میدونستم مقاومت میکنه... قاشق رو به لبه ی کاسه کشیدم تا هویج یا بیافته یا برگرده... سوپ گرم داخل قاشق رو دوباری فوت کردم و جلوی دهنش گرفتم...
ات: بیا
خدایی بچه های کوچیک مثل کوک لجباز نیستن...
چند دقیقه بعد کاسه خالی شد و خواستم بلند شم و برم که مچ دستمو گرفت و نشوند...
کوک: من یه عکسی رو باید بهت نشون بدم
عکس قدیمی قهوه ای رنگ، لاستر و گلاسه ای طور روی از جیبش بیرون اورد و روی پام گذاشت...
حاضرم بمیرم اما ای کاش هیچ وقت اون عکسو نمیدیدم...
کوک: این عکس پدر و مادرته*بم*
با دستای عرق کرده و لرزون عکس رو برداشتم و چشمام پر شد...
دقیقا، دقیقا حس میکردم...
حس میکردم وسط جاده ای هستم که با موتور بر خلاف ماشینای دیگه میروندم...
آخرین تصویر و صدا، صدای بوق کر کننده ی کامیونی بود که به سمتم میومد!... سلام سرنوشت!
سرنوشت و از قبل رقم زده شده اما چرا اینجوری؟
گوشام صوت میکشید مثل همون بوق کر کننده کامیون؛
دستی روی صورت مامانم کشیدم...
آسمون داخل عکس مثل برزخ دیده میشد و خلقت او زیباترین بود...
به پدرم نکاهی انداختم و کل اتفاقات کودکیم از جلو چشمام رد شد...
دوچرخه سواریامون... با اون دوچرخه های نوستالژی یه دنده یکی ها دریاچه رو دور میزدیم....
الان حتی نمینونم حسرت دیدن لاشه اون دنده یکی هارو داشته باشم...
chapter②
واقعا جزو کسانی بود که از طرفی عاشقش بودم و از طرفی... یه جورایی... خب هنوز نمیدونم حسم بهش چیه و نمیشه زود تصمیم گرفت...
کوک: سوپ رو بهم میدی یا نخورم؟*کیوت*
حواسم کلا به کیوتیش پرت شده بود باور نمیشد همچین آدم خشنی و بعضی اوقوت هاتی تبدیل به یه بانی کیوت و ناز بشه!
کوک: ات باتواما؟!
ات: گفتم که دوتا دست سالم داری بگیر بخور غذاتو
سوپ رو برداشت و روی میز گذاشت...
کوک: ولش کن پس نمیخورم*اخم*
مثل بچه های کوچیک رفتار میکرد شاید اشتها نداره اما باید غذاشو بخوره تا خوب شه ناسلامتی احتمال عفونت زخمش پنجاه پنجاهه!
ات: نه خیرم باید غذات رو کامل بخوری! تا آخر!
سوپ رو برداشتم و قاشق رو پر کردم... تیکه ای از هویج، از لبه قاشق میریخت که زود جلوی دهنش گرفتم...
کوک: فوتش کن*دستوری*
میدونستم مقاومت میکنه... قاشق رو به لبه ی کاسه کشیدم تا هویج یا بیافته یا برگرده... سوپ گرم داخل قاشق رو دوباری فوت کردم و جلوی دهنش گرفتم...
ات: بیا
خدایی بچه های کوچیک مثل کوک لجباز نیستن...
چند دقیقه بعد کاسه خالی شد و خواستم بلند شم و برم که مچ دستمو گرفت و نشوند...
کوک: من یه عکسی رو باید بهت نشون بدم
عکس قدیمی قهوه ای رنگ، لاستر و گلاسه ای طور روی از جیبش بیرون اورد و روی پام گذاشت...
حاضرم بمیرم اما ای کاش هیچ وقت اون عکسو نمیدیدم...
کوک: این عکس پدر و مادرته*بم*
با دستای عرق کرده و لرزون عکس رو برداشتم و چشمام پر شد...
دقیقا، دقیقا حس میکردم...
حس میکردم وسط جاده ای هستم که با موتور بر خلاف ماشینای دیگه میروندم...
آخرین تصویر و صدا، صدای بوق کر کننده ی کامیونی بود که به سمتم میومد!... سلام سرنوشت!
سرنوشت و از قبل رقم زده شده اما چرا اینجوری؟
گوشام صوت میکشید مثل همون بوق کر کننده کامیون؛
دستی روی صورت مامانم کشیدم...
آسمون داخل عکس مثل برزخ دیده میشد و خلقت او زیباترین بود...
به پدرم نکاهی انداختم و کل اتفاقات کودکیم از جلو چشمام رد شد...
دوچرخه سواریامون... با اون دوچرخه های نوستالژی یه دنده یکی ها دریاچه رو دور میزدیم....
الان حتی نمینونم حسرت دیدن لاشه اون دنده یکی هارو داشته باشم...
۱۴.۱k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.