عشق تو کتابا
پارت۲۹
یقشو با صدایی که اومد ول کردم
؟ولش کن
با شک و تردید برگشتم این اینجا چیکار میکنه
-تو اینجا چیکار میکنی؟
ناپدری ات:اومدم دیدن دخترم مشکلی داره
-بعد این همه مدت ؟
ن.ا:وقت نداشتم مشکلش چیه یعنی میگی برم
-اره
ن.ا:بعد دیدن ات حتما میرم
اومد نزدیک شیشه ای که به اتاق ات بود شد
ن.ا:دختر بی عرضه
-درست حرف بزن
حل شد انگار به سمتم برگشت
ن.ا: ببخشید اقای منظورم ات نبود
سرمو به نشانه باشه تکون دادم ده دقیقه ویستاد ورفت نشستم رو صندلی کوک اومد کنارم نشست
@اولش بازی بود
-یعنی چی
@بزار حرف بزنم ......اولش فقط بخاطر اینکه اذیتش نکنی اومد نقش عاشق دراورد بود بود تا وقتی که فهمیدم این یه حس برادرانه و نقشه نیست با خودم کنار اومده بودم که این مال تو و نباید بهش نزدیک بشم ولی وقتی دیدم پیش تو چیزی جز اذیت و ازار نداره عصبی شدم دلم و زدم به دریا و اومدم خونتون وقتی ات و اونجوری دیدم خون جلو چشمم گرفت و نمیزاشت فکر کنم ولی تصادف خق داری تقصیر من بود من ترمز کردم وسط خیابون ولی واقعا حواسم نبود هنوزم بعد یک هفته خودمو سرزنش میکنم هنوزم میخوام برگردم به اون روز و ده بار خودمو بندازم جلوی اون کامیون ولی تنها کاش اون روز نمیومد خونتون کاش به ات نمیگفتم
با شنیدن حرفاش بغض کردم ولی نباید میشکست باید میموند توی دلم و نگهش میداشتم کوک بعد یکم گریه کردن رفت روی صندلی نشسته بودم حوابم میومد دو روز بود نخوابیده بودم ولی نمیتونستم چشم از ات بردارم بعد یک ساعت به امید بادیگاردا گفتم پنج دقیقه میخوابم و بیدار میشم چشمام بستم که با صدای زد و خورد بلند شدم به این طرف اون طرف نگاه کردم بعضی از بادیگاردا روی زمین بود و بعضی ها نشسته بودن و اه و ناله میکردن رفتم پیش یکدومشون
-چی شده
بادیگارد:خانوم کیم در خطر
با گفتن این جلمش انداختمش روی زمین و رفتم سمت ات که با ورودم مرد سیاه پوشی دیدم که با امپولی که دستش بود داشت به رگ ات تزریق میکرد رفتم سمتشو با یه لگد محکم زدمش به دیوار که چاقوش در اورد و طرفم گرفت
؟برو کنار
-کجا میخوای بری حداقل بگو کی هستی
؟بهتر نیست بری به زنت که تا ده دقیقه دیگه میمیره برسی ؟
خنده بلندی سر داد با ترس به ات نگاه کردم که سرنگ که خالی شده بود و تکون داد
؟داره میمیره تموم شد کیم تهیونگ
با عصبانیت رفتم سمتش و درگیر شدم که اخر با سوزشی توی پهلوم افتادم اومد بره پاشو گرفتم و نزاشتم بره داشت تقلا میکرد که پلیسا رسیدن از کجا فهمیدن پلیس اومد به دستش دستبند زد و ماسکشو برداشت ...
یقشو با صدایی که اومد ول کردم
؟ولش کن
با شک و تردید برگشتم این اینجا چیکار میکنه
-تو اینجا چیکار میکنی؟
ناپدری ات:اومدم دیدن دخترم مشکلی داره
-بعد این همه مدت ؟
ن.ا:وقت نداشتم مشکلش چیه یعنی میگی برم
-اره
ن.ا:بعد دیدن ات حتما میرم
اومد نزدیک شیشه ای که به اتاق ات بود شد
ن.ا:دختر بی عرضه
-درست حرف بزن
حل شد انگار به سمتم برگشت
ن.ا: ببخشید اقای منظورم ات نبود
سرمو به نشانه باشه تکون دادم ده دقیقه ویستاد ورفت نشستم رو صندلی کوک اومد کنارم نشست
@اولش بازی بود
-یعنی چی
@بزار حرف بزنم ......اولش فقط بخاطر اینکه اذیتش نکنی اومد نقش عاشق دراورد بود بود تا وقتی که فهمیدم این یه حس برادرانه و نقشه نیست با خودم کنار اومده بودم که این مال تو و نباید بهش نزدیک بشم ولی وقتی دیدم پیش تو چیزی جز اذیت و ازار نداره عصبی شدم دلم و زدم به دریا و اومدم خونتون وقتی ات و اونجوری دیدم خون جلو چشمم گرفت و نمیزاشت فکر کنم ولی تصادف خق داری تقصیر من بود من ترمز کردم وسط خیابون ولی واقعا حواسم نبود هنوزم بعد یک هفته خودمو سرزنش میکنم هنوزم میخوام برگردم به اون روز و ده بار خودمو بندازم جلوی اون کامیون ولی تنها کاش اون روز نمیومد خونتون کاش به ات نمیگفتم
با شنیدن حرفاش بغض کردم ولی نباید میشکست باید میموند توی دلم و نگهش میداشتم کوک بعد یکم گریه کردن رفت روی صندلی نشسته بودم حوابم میومد دو روز بود نخوابیده بودم ولی نمیتونستم چشم از ات بردارم بعد یک ساعت به امید بادیگاردا گفتم پنج دقیقه میخوابم و بیدار میشم چشمام بستم که با صدای زد و خورد بلند شدم به این طرف اون طرف نگاه کردم بعضی از بادیگاردا روی زمین بود و بعضی ها نشسته بودن و اه و ناله میکردن رفتم پیش یکدومشون
-چی شده
بادیگارد:خانوم کیم در خطر
با گفتن این جلمش انداختمش روی زمین و رفتم سمت ات که با ورودم مرد سیاه پوشی دیدم که با امپولی که دستش بود داشت به رگ ات تزریق میکرد رفتم سمتشو با یه لگد محکم زدمش به دیوار که چاقوش در اورد و طرفم گرفت
؟برو کنار
-کجا میخوای بری حداقل بگو کی هستی
؟بهتر نیست بری به زنت که تا ده دقیقه دیگه میمیره برسی ؟
خنده بلندی سر داد با ترس به ات نگاه کردم که سرنگ که خالی شده بود و تکون داد
؟داره میمیره تموم شد کیم تهیونگ
با عصبانیت رفتم سمتش و درگیر شدم که اخر با سوزشی توی پهلوم افتادم اومد بره پاشو گرفتم و نزاشتم بره داشت تقلا میکرد که پلیسا رسیدن از کجا فهمیدن پلیس اومد به دستش دستبند زد و ماسکشو برداشت ...
۹۱۲
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.