تک پارتی مایکی غمگین
مدیونید فک کند میخوام اشکلون دربیاد🤡💔
اول لایک کن بعد برو بخون
اگه حمایت خیلیییی زیاد باشه ورژن شاد اش رو هم میزارم
اسم شما:هانا[یعنی گل]
پسرک در حالی که موهای سفیدش روی چشمان سیاه ،خسته و بیحالش ریخته بود و داشت با بیحوصلگی پرونده جدید را ورق میزد
پسرک از این زندگی که بسیار خسته شده لب زد:کاشکی که این زندگی هیچ وقت وجود نداشت
که ناگهان کسی در میزند
؟؟؟:میتونم بیام داخل؟
مایکی: بیا تو
کسی که پشت در بود سانزو بود
سانزو در رو باز کرد و اومد داخل
سانزو:هانا اومده اینجا تا شما رو ببینه میتونه بیاد داخ...
قبل از اینکه حرف سانزو تمام بشه و حتی مایکی این اجازه رو بده که هانا وارد اتاق بشه دخترک با شور و اشتیاق اومد داخل و مثل همیشه با لبخندی پر از انرژی گفت:سلام مایکی دلم برات تنگ شده بود
آری مایکی و چند وقتی بود که با هانا وارد رابطه شده بود
سانزو وقتی دید که هانا وارده اتاق شد و دیگه نیازی بهش نیست برای احترام خم شد و و دوباره راست وایساد و از اتاق رفت بیرون و درو بست
مایکی نفس عمیق کشید و به هانا اشاره کرد که روی صندلی که جلوی میز مایکی بود بشینه
مایکی: چند بار بهت بگم که اینجا نیا نمیخوام اینجا باشی
هانا: میدونی چیه آخه خیلی وقته ندیدمت فکر کنم حدود چند هفتهای میشه
مایکی: خوب چیکار کنم
هانا: مایکی اینقدر سرد نباش
مایکی: من سرد نیستم
هانا: میگم میخوای باهات کمک کنم تا پروندهها رو درست کنی؟
مایکی: نمیخواد خودم درستشون میکنم
هانا:امیدوارم تو کارت موفق باشی مایکی که یه سوال دارم...
مایکی: بپرس
هانا: میگم چرا اصلاً باهام وارد رابطه شدی؟ اصلاً دوستم داری؟
درسته پسرک به خاطر اینکه هانا شبیه به خواهرش اما بود با او وارد رابطه شد تا بتواند جای خالی اما را پر کند
مایکی: میشه انقدر حرف نزنی؟
هانا: مایکی هر وقت بهت میگم بیا بریم بیرون میگی وقت ندارم یا سانزو رو میفرستی که با اون برم بیرون هر وقت بهت میگم بیام اینجا نمیذاری دلیلش چیه؟
مایکی:گفتم بهت حرف نزن
هانا: ماجرا بهم بگو واقعا دوستم داره یا نه فقط همین
مایکی: میخوای ماجرا رو بدونی؟نه دوست ندارم حالا خفه شو
قطرههای اشک از چشم هانا میریخت
هانا بلند شد و روبروی مایکی وایساد و با گریه گفت[نقطهها مثلا اشک هست]: مایکی چرا وقتی از اولم...نمیخواستی وارد رابطه شدیم...چرا بهم نگفتی دوسم نداری...چرا آخه چرا...یکی جواب من رو ب...
حرف دخترک تموم نشده بود که پسر با تفنگ که از داخل کشوی میز درآورده بود دو شلیک به سمت هانا کرد یک تیر داخل شونه فرو رفت و دیگری هم کنار قلب اش
هانا روی زمین افتاد همانطور که دس اش را روی زخم اش گذاشته بود و نفس نفس میزد به مایکی نگاه کرد
مایکی بعد از چند دقیقه که فهمید چیکار کرده سریع رفت پیش هانا و با چهرهای پر از حسرت اون رو نگاه میکرد
هانا همین طوری که لبخند زده بود و قطره قطره اشک از چشماش میومد گفت:ما...مایکی خ...خیلی دو...دوست دارم ولی...نمیدونم چ...چرا تو دو...دوستم نداشتی...
دخترک برای همیشه چشمان خود را بست
اولین بار بود که بعد از این همه مدت پسرک واقعاً احساس پشیمانی میکرد اشک کم کم از چشمانش جاری شد و جسد معشوق خود را در بغل گرفت اولین بار بود که واقعاً او را روی عشق بغل میکرد
مایکی:...لعنتی چرا....چرا....چرا از اینجا نرفتی...هاااااان؟چرا وقتی بهت گفتم برو...نرفتیییی...اگه یه دقیقه زود تر رفته بودی...الان اینطوری نمیشد...هانا منم خیلی دوست دارم هانا ببخشید منو ببخش....
مایکی:در حالی که جسد بیروح معشوقش را بغل گرفته بود و گریه میکرد به چیزی فکر کرد که نباید فکر میکرد ث
تفنگ رو گذاشت زیر چونش
مایکی:آره اینطوری... اینطوری خودمو خلاص میکنم...شاید اینطوری تو منو ببخشی...و بتونیم با هم بهتر تو اون دنیا زندگی کنیم...کاش میشد به گذشته سفر کرد و همه چیزو درست کرد...ببخشید...
سانزو که متوجه وضعیت شد خودشو به اتاق مایکی رسوند ولی دیر بود داخل اتاق دو جسد در حالی که توی رودخانهای از خون غرق بودند پیدا کرد و هضم این غم برای بونتن خیلی سخت بود
پایان
کی گفته من گریه میکنم؟😭
تمام سعی خودمو کردم غلط نداشته باشم
ممنون میشم نظر بدید
اول لایک کن بعد برو بخون
اگه حمایت خیلیییی زیاد باشه ورژن شاد اش رو هم میزارم
اسم شما:هانا[یعنی گل]
پسرک در حالی که موهای سفیدش روی چشمان سیاه ،خسته و بیحالش ریخته بود و داشت با بیحوصلگی پرونده جدید را ورق میزد
پسرک از این زندگی که بسیار خسته شده لب زد:کاشکی که این زندگی هیچ وقت وجود نداشت
که ناگهان کسی در میزند
؟؟؟:میتونم بیام داخل؟
مایکی: بیا تو
کسی که پشت در بود سانزو بود
سانزو در رو باز کرد و اومد داخل
سانزو:هانا اومده اینجا تا شما رو ببینه میتونه بیاد داخ...
قبل از اینکه حرف سانزو تمام بشه و حتی مایکی این اجازه رو بده که هانا وارد اتاق بشه دخترک با شور و اشتیاق اومد داخل و مثل همیشه با لبخندی پر از انرژی گفت:سلام مایکی دلم برات تنگ شده بود
آری مایکی و چند وقتی بود که با هانا وارد رابطه شده بود
سانزو وقتی دید که هانا وارده اتاق شد و دیگه نیازی بهش نیست برای احترام خم شد و و دوباره راست وایساد و از اتاق رفت بیرون و درو بست
مایکی نفس عمیق کشید و به هانا اشاره کرد که روی صندلی که جلوی میز مایکی بود بشینه
مایکی: چند بار بهت بگم که اینجا نیا نمیخوام اینجا باشی
هانا: میدونی چیه آخه خیلی وقته ندیدمت فکر کنم حدود چند هفتهای میشه
مایکی: خوب چیکار کنم
هانا: مایکی اینقدر سرد نباش
مایکی: من سرد نیستم
هانا: میگم میخوای باهات کمک کنم تا پروندهها رو درست کنی؟
مایکی: نمیخواد خودم درستشون میکنم
هانا:امیدوارم تو کارت موفق باشی مایکی که یه سوال دارم...
مایکی: بپرس
هانا: میگم چرا اصلاً باهام وارد رابطه شدی؟ اصلاً دوستم داری؟
درسته پسرک به خاطر اینکه هانا شبیه به خواهرش اما بود با او وارد رابطه شد تا بتواند جای خالی اما را پر کند
مایکی: میشه انقدر حرف نزنی؟
هانا: مایکی هر وقت بهت میگم بیا بریم بیرون میگی وقت ندارم یا سانزو رو میفرستی که با اون برم بیرون هر وقت بهت میگم بیام اینجا نمیذاری دلیلش چیه؟
مایکی:گفتم بهت حرف نزن
هانا: ماجرا بهم بگو واقعا دوستم داره یا نه فقط همین
مایکی: میخوای ماجرا رو بدونی؟نه دوست ندارم حالا خفه شو
قطرههای اشک از چشم هانا میریخت
هانا بلند شد و روبروی مایکی وایساد و با گریه گفت[نقطهها مثلا اشک هست]: مایکی چرا وقتی از اولم...نمیخواستی وارد رابطه شدیم...چرا بهم نگفتی دوسم نداری...چرا آخه چرا...یکی جواب من رو ب...
حرف دخترک تموم نشده بود که پسر با تفنگ که از داخل کشوی میز درآورده بود دو شلیک به سمت هانا کرد یک تیر داخل شونه فرو رفت و دیگری هم کنار قلب اش
هانا روی زمین افتاد همانطور که دس اش را روی زخم اش گذاشته بود و نفس نفس میزد به مایکی نگاه کرد
مایکی بعد از چند دقیقه که فهمید چیکار کرده سریع رفت پیش هانا و با چهرهای پر از حسرت اون رو نگاه میکرد
هانا همین طوری که لبخند زده بود و قطره قطره اشک از چشماش میومد گفت:ما...مایکی خ...خیلی دو...دوست دارم ولی...نمیدونم چ...چرا تو دو...دوستم نداشتی...
دخترک برای همیشه چشمان خود را بست
اولین بار بود که بعد از این همه مدت پسرک واقعاً احساس پشیمانی میکرد اشک کم کم از چشمانش جاری شد و جسد معشوق خود را در بغل گرفت اولین بار بود که واقعاً او را روی عشق بغل میکرد
مایکی:...لعنتی چرا....چرا....چرا از اینجا نرفتی...هاااااان؟چرا وقتی بهت گفتم برو...نرفتیییی...اگه یه دقیقه زود تر رفته بودی...الان اینطوری نمیشد...هانا منم خیلی دوست دارم هانا ببخشید منو ببخش....
مایکی:در حالی که جسد بیروح معشوقش را بغل گرفته بود و گریه میکرد به چیزی فکر کرد که نباید فکر میکرد ث
تفنگ رو گذاشت زیر چونش
مایکی:آره اینطوری... اینطوری خودمو خلاص میکنم...شاید اینطوری تو منو ببخشی...و بتونیم با هم بهتر تو اون دنیا زندگی کنیم...کاش میشد به گذشته سفر کرد و همه چیزو درست کرد...ببخشید...
سانزو که متوجه وضعیت شد خودشو به اتاق مایکی رسوند ولی دیر بود داخل اتاق دو جسد در حالی که توی رودخانهای از خون غرق بودند پیدا کرد و هضم این غم برای بونتن خیلی سخت بود
پایان
کی گفته من گریه میکنم؟😭
تمام سعی خودمو کردم غلط نداشته باشم
ممنون میشم نظر بدید
۵.۷k
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.