pawn/پارت 83
از زبان نویسنده:
ساعت هشت صبح بود... ا/ت آماده شده که به سر کار بره... رفت تا موبایلشو از روی میز برداره و از خونه بیرون بره... همون لحظه که گوشیشو برداشت درد شدیدی رو احساس کرد... به میز تکیه کرد تا زمین نخوره...سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه... بغض گلوشو چنگ میزد... ولی میخواست گریه نکنه... دستی روی شکمش کشید و گفت:
عزیز دلم... یکم آروم باش... تا بریم بیمارستان... اینطوری حتی نمیتونم سرپا بایستم...
بعد تلاش کرد روی پاهاش بایسته و خودش به بیمارستان بره... وقتی داشت تلاش میکرد که صاف بایسته چنان دردی توی وجودش پیچید که از شدتش دوباره به زانو دراومد.. احساس میکرد تمام استخوناش در حال خورد شدن هستن... ناله ی بلندی رو به طور ناخواسته سر داد...
باز هم تلاش کرد..صبرکرد.. اما دردش آروم نمیشد... از درد ناله میکرد ولی کسی نبود که کمکش کنه... دست برد به سمت گوشیش ولی نمیدونست با کی تماس بگیره... از شدت احساس تنهایی ای که داشت اشکاش سرازیر شد... هر لحظه بیشتر از قبل به زانو درمیومد... دولا میشد تا دردو کمتر حس کنه ولی فایده نداشت... فهمیده بود این مشکل خود بخود برطرف نمیشه و باید بره بیمارستان... از روی ناچاری گوشیو برداشت و شماره ی یکی از همکاراشو توی شرکت گرفت...
-الو ا/ت؟
-خوا... خواهش میکنم کمکم کن
-چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ درد داری؟
-آره... نمیتونم از جام تکون بخورم... خیلی درد دارم... خواهش میکنم خودتو برسون
-ب..باشه...اومدم ... ۵ دقیقه دیگه اونجام
(با گریه)-باشه... زود بیا دارم میمیرم...
وقتی از دوست و همکارش شنید که ۵ دقیقه دیگه میرسه تلاش کرد تا فرصت داره بره و در رو باز کنه... روی زمین خودش رو میکشید... اما حتی این کارم سخت بود... دستشو روی شکمش گذاشت و از درد مینالید و گریه میکرد... با یه دست خودشو روی زمین کشون کشون به در نزدیک کرد... وسط راه درد شدیدتری به شکمش وارد شد... که نتونست دووم بیاره و جیغ خفیفی کشید... شدیدتر اشک میریخت... با خودش گفت:
-ا/ت... تو نباید کم بیاری... تحمل کن... باید خودتو بچت سالم بمونین... تحمل کن دختر!...
درد خودشو نادیده گرفت و چند قدمی که مونده بود رو تا پای در خودشو کشید... با زحمت زیاد بلاخره پای در رسید... دستگیره بلند بود... نمیتونست رو زانوهاش بایسته... دوستش بلاخره رسید... داشت در میزد... ولی ا/ت نمیتونست بازش کنه... آنچنان سوزناک اشک میریخت که برای حرف زدن نفس نداشت...
-ای...ان...اینجام... نمیتونم
-چیو نمیتونی؟
-نمیتونم درو... درو باز کنم
-ا/ت گریه نکن عزیزم... سعی کن با زحمتم شده درو باز کنی... معطل نکن
-باشه...
تا جاییکه میتونست دستشو بالا برد... انگشتاش به دستگیره میخورد ولی کافی نبود... برای یک لحظه همه ی توانشو جمع کرد و دستشو به دستگیره گرفت... پایین کشیدش و در باز شد... و همونجا روی زمین افتاد...
ساعت هشت صبح بود... ا/ت آماده شده که به سر کار بره... رفت تا موبایلشو از روی میز برداره و از خونه بیرون بره... همون لحظه که گوشیشو برداشت درد شدیدی رو احساس کرد... به میز تکیه کرد تا زمین نخوره...سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه... بغض گلوشو چنگ میزد... ولی میخواست گریه نکنه... دستی روی شکمش کشید و گفت:
عزیز دلم... یکم آروم باش... تا بریم بیمارستان... اینطوری حتی نمیتونم سرپا بایستم...
بعد تلاش کرد روی پاهاش بایسته و خودش به بیمارستان بره... وقتی داشت تلاش میکرد که صاف بایسته چنان دردی توی وجودش پیچید که از شدتش دوباره به زانو دراومد.. احساس میکرد تمام استخوناش در حال خورد شدن هستن... ناله ی بلندی رو به طور ناخواسته سر داد...
باز هم تلاش کرد..صبرکرد.. اما دردش آروم نمیشد... از درد ناله میکرد ولی کسی نبود که کمکش کنه... دست برد به سمت گوشیش ولی نمیدونست با کی تماس بگیره... از شدت احساس تنهایی ای که داشت اشکاش سرازیر شد... هر لحظه بیشتر از قبل به زانو درمیومد... دولا میشد تا دردو کمتر حس کنه ولی فایده نداشت... فهمیده بود این مشکل خود بخود برطرف نمیشه و باید بره بیمارستان... از روی ناچاری گوشیو برداشت و شماره ی یکی از همکاراشو توی شرکت گرفت...
-الو ا/ت؟
-خوا... خواهش میکنم کمکم کن
-چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ درد داری؟
-آره... نمیتونم از جام تکون بخورم... خیلی درد دارم... خواهش میکنم خودتو برسون
-ب..باشه...اومدم ... ۵ دقیقه دیگه اونجام
(با گریه)-باشه... زود بیا دارم میمیرم...
وقتی از دوست و همکارش شنید که ۵ دقیقه دیگه میرسه تلاش کرد تا فرصت داره بره و در رو باز کنه... روی زمین خودش رو میکشید... اما حتی این کارم سخت بود... دستشو روی شکمش گذاشت و از درد مینالید و گریه میکرد... با یه دست خودشو روی زمین کشون کشون به در نزدیک کرد... وسط راه درد شدیدتری به شکمش وارد شد... که نتونست دووم بیاره و جیغ خفیفی کشید... شدیدتر اشک میریخت... با خودش گفت:
-ا/ت... تو نباید کم بیاری... تحمل کن... باید خودتو بچت سالم بمونین... تحمل کن دختر!...
درد خودشو نادیده گرفت و چند قدمی که مونده بود رو تا پای در خودشو کشید... با زحمت زیاد بلاخره پای در رسید... دستگیره بلند بود... نمیتونست رو زانوهاش بایسته... دوستش بلاخره رسید... داشت در میزد... ولی ا/ت نمیتونست بازش کنه... آنچنان سوزناک اشک میریخت که برای حرف زدن نفس نداشت...
-ای...ان...اینجام... نمیتونم
-چیو نمیتونی؟
-نمیتونم درو... درو باز کنم
-ا/ت گریه نکن عزیزم... سعی کن با زحمتم شده درو باز کنی... معطل نکن
-باشه...
تا جاییکه میتونست دستشو بالا برد... انگشتاش به دستگیره میخورد ولی کافی نبود... برای یک لحظه همه ی توانشو جمع کرد و دستشو به دستگیره گرفت... پایین کشیدش و در باز شد... و همونجا روی زمین افتاد...
۱۹.۹k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.