p4🍷..خون اشام شب
به سمت پرتگاه حرکت کردم ....
و از اونجا بالا رفتم...ماه بخشی از آسمون رو تخصیر کرده بود . از بالای این پرتگاه متفاوت بود....بزرگ و پر نورانی تر ....خودمو رو زمین انداختم و روبه روی ماه نشستم و بهش خیره شدم...
خوشحالم که به یکی از ارزوهام رسیدم مرگم جلوی تو...از اینجا حس میکنم بهت نزدیک ترم💔🙃قبل از اینکه ارباب منو تو باند عضو کنه ...مردم تهدید میکردن که منو میکشن ...اون موقع ارزو کردم که زیر نور نقره ای تو جون بدم...
یادته وقتی بچه بودم تمامی قول هامو به تو میدادم...یادته گفتم باهم دیگه پیشرفت میکنیم...رویاهامو زیر نور تو بیان میکردم...اوه ...من رویاهایی برای خودم داشتم میخواستم راجبت مطالعه کنم دوس داشتم اختر شناس بشم...مثل اینکه قراره همه ی اینا رو با خودم به گور ببرم درست میگم😆موقع مرگ پدر مادرم مثل امروز پر نور بودی...🙃وقتی بچه بودم مامانم میگفت اگه موقع خواب به نور ماه خیره بشی رویاهای زیبایی توی خواب میبینی.....
امروز اومدم بهت بگم قراره به خواب عمیقی فرو برم...میشه اون دنیای رو برام زیباتر کنی😉💔چون این دنیا بی رحم تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم🖤
بابام بهم لقب گرگ شب رو داده بود چون مثل گرگی بودم که زیر نور ماه زوزه میکشید مثل امروز....زوزه های یه گرگ فقط یه صدا نیس حرفای زیادی توش پنهانه😢به اشکام اجازه سرازیر شدن دادم ...طوری گریه میکردم که آسمون هم دلش به رحم میومد تیکه ابر سیاهی کم کم جلوی بخشی از نور ماهو می گرفت....
اشکهام مثل بارونی بود که قصد بند اومدن نداشت...
همیشه از این که به ته خط برسم ترس داشتم😭😭😭😭😭😭پس پایان زندگیم قرار بود اینطور بشه😭😭😭
شوگا(گرگینه که تو بخش اول معرفیش کردم):میخواستم به عمارت برگردم که متوجش شدم ....اون کی بود چرا اینقدر گریه هاش دردناک بودن؟!...به نظر یه انسان بود وشکارخوبی میشد اما..قدرت اینکه بهش حمله کنم رو نداشتم اون خودش داغون بود...ناخوداگاه اشک از چشمام جاری میشد حرفاش توصیفم میکرد
.بهش خیره بودم ...چشماش به طور عجیبی زیر نور ماه میدرخشید و رنگ یاقوت داشت نکنه..اون یه خون ا..ش..امه😧
ا/ت:ماده گرمی رو صورتم حس کردم از دهنم خون میومد ...بالاخره اون سم داره عمل میکنه...💔کم کم بدنم داشت بی جون میشد ...
چشمام رو به ماه دوخته بودم و اشک میریختم ...تو تنها کسی بودی که نظاره گر گریه هام بودی فقط تو درکم میکردی و با نورت بهم ارامش میدادی ممنونم💙مامان بابا بالاخره دارم به شما ملحق میشم...😍💔چشمام سیاهی رفت و آخرین چیزی که دیدم هلالی از ماه بود 🖤
شوگا:دیگه صدایی ازش به گوش نمی رسید... نکنه به خودش آسیبی رسونده....آروم به سمت صخره دویدم بی جون افتاده بود و لباسش خونی شده بود نبضشو گرفتم....نبضش کم بود...یه دستمو زیر پاش گزاشتم و دست دیگه زیر گردنش و از صخره پایین آوردمش...چهره معصومی داشت ..اشک روی گونه هاش هنوز خشک نشده بود..به سمت عمارت بردمش و از پله ها بالا رفتم و گزاشتمش رو کاناپه وجیمین رو صدا کردم....
تهیونگ:اینجا چه خبره؟!این کیه؟ شوگا:بعدا توضیح میدم..
جیمین سریع اومد چی شده؟؟ شوگا:ضربانش خیلی کنه لطفا بهش کمک کن
جیمین:این دختر رو از کجا پیدا کردی؟معلومه شکار امروزت بود
شوگا:نگاهی به جیمین انداختم که حرفشو خورد
جیمین:این نگاهش به این معنی بود که باید کارم و انجام بدم و سوال پیچش نکنم...به سمت کاناپه رفتم ...جیمین:از دهنش خون اومده به نظرم با سم مسموم شده یا بیماری ای داشته. جیمین:تهیونگ تو حس بویایی قوی ای داری کمی از خونش رو بو کن ببین که سمیه یا نه؟ تهیونگ:همین که بوی خونش به مشامم رسید چشمام برق زد و ناخوداگاه دندونای نیشم نمایان شد...
جیمین:خودتو کنترل کن
به زور جلوی خودمو گرفتم ...این بوی سمه...سم یه گیاهه
شوگا:حالا چیکار میکنی جیمین؟ جیمین:خون خون اشام ها به عنوان یه پاد زهر عمل میکنه پس باید یکیتون از خونتون بهش بدید..
شوگا:من انجام میدم..تهیونگ: دستشو گرفتم.دیوونه شدی نه؟اصلا این کیه؟این کار ضعیفت میکنه بهت اجازه نمیدم
شوگا: دستمو از دستش بیرون کشیدم ..و به سمت دختره رفتم
و رگ دستمو گاز گرفتم و از خونم بهش دادم..جیمین:شوگا ناله ریزی کرد و مشخص بود که دستش درد میکنه سریع اومدم و دستش رو با پارچه بستم.
شوگا:مم.. نو..نم شوگا:کی بهوش میاد؟ جیمین:چند ساعتی طول می
کشه
تهیونگ:شوگااا؟متوجه شدم که بیهوش زمین افتاده جیمین:شوگا رو کول کردم و بردمش اتاق...رو به تهیونگ: نگران نباش..اون انرژیشو از دست داده ولی خوب میشه
تهیونگ:کنار کاناپه نشستم ...یعنی این دختر کیه؟!شوگا هرگز برای کسی دل رحم نبود.
جیمین:لطفا به چشم شکار بهش نگاه نکن
تهیونگ:😒😒باشه
شوگا:چشمامو باز کردم همه خواب بودن..
جیمین:اوه بهوش اومدی خوشحالم
شوگا:اون کجاست
جیمین:بردمش به اتاق خودم
شوگا:اها..
و از اونجا بالا رفتم...ماه بخشی از آسمون رو تخصیر کرده بود . از بالای این پرتگاه متفاوت بود....بزرگ و پر نورانی تر ....خودمو رو زمین انداختم و روبه روی ماه نشستم و بهش خیره شدم...
خوشحالم که به یکی از ارزوهام رسیدم مرگم جلوی تو...از اینجا حس میکنم بهت نزدیک ترم💔🙃قبل از اینکه ارباب منو تو باند عضو کنه ...مردم تهدید میکردن که منو میکشن ...اون موقع ارزو کردم که زیر نور نقره ای تو جون بدم...
یادته وقتی بچه بودم تمامی قول هامو به تو میدادم...یادته گفتم باهم دیگه پیشرفت میکنیم...رویاهامو زیر نور تو بیان میکردم...اوه ...من رویاهایی برای خودم داشتم میخواستم راجبت مطالعه کنم دوس داشتم اختر شناس بشم...مثل اینکه قراره همه ی اینا رو با خودم به گور ببرم درست میگم😆موقع مرگ پدر مادرم مثل امروز پر نور بودی...🙃وقتی بچه بودم مامانم میگفت اگه موقع خواب به نور ماه خیره بشی رویاهای زیبایی توی خواب میبینی.....
امروز اومدم بهت بگم قراره به خواب عمیقی فرو برم...میشه اون دنیای رو برام زیباتر کنی😉💔چون این دنیا بی رحم تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم🖤
بابام بهم لقب گرگ شب رو داده بود چون مثل گرگی بودم که زیر نور ماه زوزه میکشید مثل امروز....زوزه های یه گرگ فقط یه صدا نیس حرفای زیادی توش پنهانه😢به اشکام اجازه سرازیر شدن دادم ...طوری گریه میکردم که آسمون هم دلش به رحم میومد تیکه ابر سیاهی کم کم جلوی بخشی از نور ماهو می گرفت....
اشکهام مثل بارونی بود که قصد بند اومدن نداشت...
همیشه از این که به ته خط برسم ترس داشتم😭😭😭😭😭😭پس پایان زندگیم قرار بود اینطور بشه😭😭😭
شوگا(گرگینه که تو بخش اول معرفیش کردم):میخواستم به عمارت برگردم که متوجش شدم ....اون کی بود چرا اینقدر گریه هاش دردناک بودن؟!...به نظر یه انسان بود وشکارخوبی میشد اما..قدرت اینکه بهش حمله کنم رو نداشتم اون خودش داغون بود...ناخوداگاه اشک از چشمام جاری میشد حرفاش توصیفم میکرد
.بهش خیره بودم ...چشماش به طور عجیبی زیر نور ماه میدرخشید و رنگ یاقوت داشت نکنه..اون یه خون ا..ش..امه😧
ا/ت:ماده گرمی رو صورتم حس کردم از دهنم خون میومد ...بالاخره اون سم داره عمل میکنه...💔کم کم بدنم داشت بی جون میشد ...
چشمام رو به ماه دوخته بودم و اشک میریختم ...تو تنها کسی بودی که نظاره گر گریه هام بودی فقط تو درکم میکردی و با نورت بهم ارامش میدادی ممنونم💙مامان بابا بالاخره دارم به شما ملحق میشم...😍💔چشمام سیاهی رفت و آخرین چیزی که دیدم هلالی از ماه بود 🖤
شوگا:دیگه صدایی ازش به گوش نمی رسید... نکنه به خودش آسیبی رسونده....آروم به سمت صخره دویدم بی جون افتاده بود و لباسش خونی شده بود نبضشو گرفتم....نبضش کم بود...یه دستمو زیر پاش گزاشتم و دست دیگه زیر گردنش و از صخره پایین آوردمش...چهره معصومی داشت ..اشک روی گونه هاش هنوز خشک نشده بود..به سمت عمارت بردمش و از پله ها بالا رفتم و گزاشتمش رو کاناپه وجیمین رو صدا کردم....
تهیونگ:اینجا چه خبره؟!این کیه؟ شوگا:بعدا توضیح میدم..
جیمین سریع اومد چی شده؟؟ شوگا:ضربانش خیلی کنه لطفا بهش کمک کن
جیمین:این دختر رو از کجا پیدا کردی؟معلومه شکار امروزت بود
شوگا:نگاهی به جیمین انداختم که حرفشو خورد
جیمین:این نگاهش به این معنی بود که باید کارم و انجام بدم و سوال پیچش نکنم...به سمت کاناپه رفتم ...جیمین:از دهنش خون اومده به نظرم با سم مسموم شده یا بیماری ای داشته. جیمین:تهیونگ تو حس بویایی قوی ای داری کمی از خونش رو بو کن ببین که سمیه یا نه؟ تهیونگ:همین که بوی خونش به مشامم رسید چشمام برق زد و ناخوداگاه دندونای نیشم نمایان شد...
جیمین:خودتو کنترل کن
به زور جلوی خودمو گرفتم ...این بوی سمه...سم یه گیاهه
شوگا:حالا چیکار میکنی جیمین؟ جیمین:خون خون اشام ها به عنوان یه پاد زهر عمل میکنه پس باید یکیتون از خونتون بهش بدید..
شوگا:من انجام میدم..تهیونگ: دستشو گرفتم.دیوونه شدی نه؟اصلا این کیه؟این کار ضعیفت میکنه بهت اجازه نمیدم
شوگا: دستمو از دستش بیرون کشیدم ..و به سمت دختره رفتم
و رگ دستمو گاز گرفتم و از خونم بهش دادم..جیمین:شوگا ناله ریزی کرد و مشخص بود که دستش درد میکنه سریع اومدم و دستش رو با پارچه بستم.
شوگا:مم.. نو..نم شوگا:کی بهوش میاد؟ جیمین:چند ساعتی طول می
کشه
تهیونگ:شوگااا؟متوجه شدم که بیهوش زمین افتاده جیمین:شوگا رو کول کردم و بردمش اتاق...رو به تهیونگ: نگران نباش..اون انرژیشو از دست داده ولی خوب میشه
تهیونگ:کنار کاناپه نشستم ...یعنی این دختر کیه؟!شوگا هرگز برای کسی دل رحم نبود.
جیمین:لطفا به چشم شکار بهش نگاه نکن
تهیونگ:😒😒باشه
شوگا:چشمامو باز کردم همه خواب بودن..
جیمین:اوه بهوش اومدی خوشحالم
شوگا:اون کجاست
جیمین:بردمش به اتاق خودم
شوگا:اها..
۱۶.۷k
۲۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.