گس لایتر/ پارت ۱۴۰
پزشک از اتاق عمل بیرون اومد... با دیدن چشمای منتظری که بهش خیره شده بود گفت: بچه و مادر صحیح و سالم هستن... به زودی به بخش منتقل میشن...
لبخند به لبهای همه نشست... جونگکوک احساس کرد خیالش راحت شد... ولی تقریبا هیچوقت برای هیچ چیزی مشتاق نمیشد... هیچ احساسات عمیقی نداشت... نسبت به هرچیزی احساسات سطحی و گذرایی رو حس میکرد... حالا هم همینطور بود...
برای لحظه ای احساس آرامش کرد... اما خیلی زود از بین رفت... و باز هم تبدیل به یه آدم خونسرد شد که از نگاهش هیچ حسی دریافت نمیشه...
بعد از اینکه پزشک رفت همگی به جونگکوک تبریک گفتن برای پدر شدنش...
اون هیچ تصوری از چیزی که بهش نسبت میدادن نداشت...
لحظاتی بعد پرستار از اتاق عمل بیرون اومد و گفت: آقای جونگکوک کیه؟...
جونگکوک به سمت پرستار برگشت... نگاهی خنثی بهش انداخت و گفت: منم...
پرستار با اشاره به داخل اتاق عمل گفت: پس اول آماده بشید و بعد بفرمایید داخل... خانوم ایم شما رو صدا میزنن...
جونگکوک رفت...
هربار که بایول اینقدر بهش ابراز لطف و محبت میکرد از خودش شرمسار میشد... هم دلش میسوخت از اینکه بایول اینطوری خالصانه عاشقشه... هم عصبانی میشد از سادگی و صداقت بیش از حدش!...
به داخل اتاق عمل رفت...
بایول روی تخت دراز کشیده بود... با دیدن جونگکوک که وارد اتاق میشد لبخند ملیحی روی لبش نشست... با اینکه درد داشت ولی برای جونگکوک خوشرو بود...
جونگکوک آروم به سمتش قدم برداشت... وقتی نزدیک تختش رسید بایول دستشو سمتش دراز کرد...
جونگکوک دست ظریفشو توی دستش گرفت... همینطور که دستشو لمس میکرد چشمش به حلقه ی توی دستش خورد... همون حلقه ای به رمانتیک ترین شکل ممکن به بایول داده بود...
بایول آهسته و با صدایی آمیخته به درد گفت: فک کردم هنوز نیومدی...
جونگکوک نگاهشو از حلقه ی بایول گرفت... به چشمای بایول نگاه کرد... درد رو میشد از چشماش خوند... جونگکوک پیش خودش خجالت میکشید... وقتی حال بایول رو میدید توان دروغ گفتن نداشت...
با خودش فکر کرد... وقتی که بایول توی چنین لحظه ی سختی بوده... وقتی به تنها چیزی که نیاز داشته جملات محبت آمیز بوده تا دردش کمتر بشه... اون حضور نداشته!...
حضور داشتنش مهم بود...نه به عنوان یه عاشق... نه به عنوان یه همسر... بلکه به عنوان شخصی که پدر اون بچه محسوب میشد... باید مسئولیت بچه ای که اومده بود رو به عهده میگرفت... حتی اینکه دلش بچه نمیخواست هم تقصیر بایول نبود! چون اون از دل جونگکوک خبر نداشت...
نتونست باز هم دروغ بگه... فقط رو به بایول گفت: معذرت میخوام... باید زود میومدم... دیر شد!...
بایول مثل همیشه... خیلی راحت اونو بخشید!... و گفت: ایرادی نداره...
جونگکوک به اطراف نگاه کرد... چشمشو همه طرف گردوند... و پرسید: بچه کجاست؟
بایول: الان میارنش... بردنش رادیولوژی...
جونگکوک سری تکون داد... پرسید: خودت چی؟ درد داری؟
بایول: آره... یکم
جونگکوک: بگم دکتر بیاد؟
بایول: نه... طبیعیه این درد
جونگکوک: ولی اگه زیاد باشه اذیت میشی
بایول: نه... بهم مسکن زدن... یکم دیگه اثر میکنه آروم میشم...
پرستار توی این لحظه وارد اتاق شد... با یه بچه که لای پتوی سفیدی پیچیده شده بود...
جونگکوک با دیدنش مات و مبهوت شد... احساس عجیبی داشت... هنوز به بچه که توی بغل پرستار بود خیره شده بود که پرستار بچه رو به سمتش گرفت...
جونگکوک شوک شد... به پرستار نگاه کرد و گفت: من بگیرمش؟...
لبخند به لبهای همه نشست... جونگکوک احساس کرد خیالش راحت شد... ولی تقریبا هیچوقت برای هیچ چیزی مشتاق نمیشد... هیچ احساسات عمیقی نداشت... نسبت به هرچیزی احساسات سطحی و گذرایی رو حس میکرد... حالا هم همینطور بود...
برای لحظه ای احساس آرامش کرد... اما خیلی زود از بین رفت... و باز هم تبدیل به یه آدم خونسرد شد که از نگاهش هیچ حسی دریافت نمیشه...
بعد از اینکه پزشک رفت همگی به جونگکوک تبریک گفتن برای پدر شدنش...
اون هیچ تصوری از چیزی که بهش نسبت میدادن نداشت...
لحظاتی بعد پرستار از اتاق عمل بیرون اومد و گفت: آقای جونگکوک کیه؟...
جونگکوک به سمت پرستار برگشت... نگاهی خنثی بهش انداخت و گفت: منم...
پرستار با اشاره به داخل اتاق عمل گفت: پس اول آماده بشید و بعد بفرمایید داخل... خانوم ایم شما رو صدا میزنن...
جونگکوک رفت...
هربار که بایول اینقدر بهش ابراز لطف و محبت میکرد از خودش شرمسار میشد... هم دلش میسوخت از اینکه بایول اینطوری خالصانه عاشقشه... هم عصبانی میشد از سادگی و صداقت بیش از حدش!...
به داخل اتاق عمل رفت...
بایول روی تخت دراز کشیده بود... با دیدن جونگکوک که وارد اتاق میشد لبخند ملیحی روی لبش نشست... با اینکه درد داشت ولی برای جونگکوک خوشرو بود...
جونگکوک آروم به سمتش قدم برداشت... وقتی نزدیک تختش رسید بایول دستشو سمتش دراز کرد...
جونگکوک دست ظریفشو توی دستش گرفت... همینطور که دستشو لمس میکرد چشمش به حلقه ی توی دستش خورد... همون حلقه ای به رمانتیک ترین شکل ممکن به بایول داده بود...
بایول آهسته و با صدایی آمیخته به درد گفت: فک کردم هنوز نیومدی...
جونگکوک نگاهشو از حلقه ی بایول گرفت... به چشمای بایول نگاه کرد... درد رو میشد از چشماش خوند... جونگکوک پیش خودش خجالت میکشید... وقتی حال بایول رو میدید توان دروغ گفتن نداشت...
با خودش فکر کرد... وقتی که بایول توی چنین لحظه ی سختی بوده... وقتی به تنها چیزی که نیاز داشته جملات محبت آمیز بوده تا دردش کمتر بشه... اون حضور نداشته!...
حضور داشتنش مهم بود...نه به عنوان یه عاشق... نه به عنوان یه همسر... بلکه به عنوان شخصی که پدر اون بچه محسوب میشد... باید مسئولیت بچه ای که اومده بود رو به عهده میگرفت... حتی اینکه دلش بچه نمیخواست هم تقصیر بایول نبود! چون اون از دل جونگکوک خبر نداشت...
نتونست باز هم دروغ بگه... فقط رو به بایول گفت: معذرت میخوام... باید زود میومدم... دیر شد!...
بایول مثل همیشه... خیلی راحت اونو بخشید!... و گفت: ایرادی نداره...
جونگکوک به اطراف نگاه کرد... چشمشو همه طرف گردوند... و پرسید: بچه کجاست؟
بایول: الان میارنش... بردنش رادیولوژی...
جونگکوک سری تکون داد... پرسید: خودت چی؟ درد داری؟
بایول: آره... یکم
جونگکوک: بگم دکتر بیاد؟
بایول: نه... طبیعیه این درد
جونگکوک: ولی اگه زیاد باشه اذیت میشی
بایول: نه... بهم مسکن زدن... یکم دیگه اثر میکنه آروم میشم...
پرستار توی این لحظه وارد اتاق شد... با یه بچه که لای پتوی سفیدی پیچیده شده بود...
جونگکوک با دیدنش مات و مبهوت شد... احساس عجیبی داشت... هنوز به بچه که توی بغل پرستار بود خیره شده بود که پرستار بچه رو به سمتش گرفت...
جونگکوک شوک شد... به پرستار نگاه کرد و گفت: من بگیرمش؟...
۱۸.۳k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.